در نوجوانی پراز شور و هیجان و شیطنت بودم.در دوران راهنمایی زنگ تفریح، حیاطِ مدرسه را روی سر خود میگذاشتیم.
کتابهایی با دوستانم ،اشتراکی میخواندیم. که اگر مدیر میفهمید کار به جاهای باریک میکشید. آن موقع نمیفهمیدم چرا نباید کتاب غیر درسی در مدرسه نخوانیم؟
دوبار مرا بخاطر خواندنِ کتابِ غیر درسی در زنگ تفریح ، در دفتر مدیر خواستند.
اما من با کمال احترام حرفم را میزدم و آنها هم به اصطلاح مرا ارشاد میکردند.
یکبار بعداز تعطیل شدن مدرسه با دوستانم به ساندویچی، آن طرفِ خیابان، روبه روی مدرسه رفتیم و ساندویچ خوردیم.
فردا صبح سر صف اسم ما را خواتدندکه به دفتر مدیر برویم.
کلی بازخواست برای خوردن ساندویچ .
میگفت صاحبش پسر خوش تیپ و جواتی است. بعد از تعطیل شدن از مدرسه باید مستقیم خانه بروید .
من هم گفتم آخه ما که خارج از ساعت مدرسه رفتیم . این به خانواده مربوط میشود .
گفت فردا با پدر یا مادرت میآیی.
دیدم پدرم که سرکار میرود. مادرم را چرا در پیش اینها اسیر کنم.
گفتم مشکلی ندارم خانم مدیر . به آنها دیروز گفتم که ساندویچ خوردهام.
ولی ما نمیدانستیم که این برخلاف قانون مدرسه است و سرم را اندختم پایین.
مدیر گفت اگر این زبان را نداشتی چیکار می.کردی.
خلاصه خودم و بقیه دوستانم با کلی جرو بحث نجات پیدا کردیم.
در خانه و خانواده زیر بارِ رسم و رسومهای الکی و خرافه نمیرفتم.
و کارهایی را که قبول نداشتم، انجام نمیدادم. یا برای انجامش کلی باید حرف میزدم و سوال میپرسیدم.
پدرم تا حدودی دیگر اخلاقم را پذیرفته بود.
زیر بار حرف غیر منطقی ،نمیرفتم.
کمتر میتوانستم سکوت کنم و حرف نزنم.
یکبار سر موضوعی با پدرم حرف میزدم و گاهی هم کل کل میکردم.
پدرم نگاهی به من کرد که در نگاهش نگرانی و محبت موج میزد.
گفت دختر جان نگرانتم.
گفتم وا آخه چرا پدرم
گفت:” زبان سرخ سرسبز میدهد بر باد”
هرچند الان پدر را ندارم؛ ولی تمام حرفهایش در گوشم صدا میکند.
#مریم_سلیمانی