به دود سیگارش نگاه کرد. دودهای خاکستری پخش میشدند. پنجره باز بود. به ندرت دودهای خاکستری بیرون میرفتند. از سکوت خانه لذت میبرد. از دست خودش ناراحت بود. دهان بسته حرف میزد. ابروهایش گاه درهم میشد و چروکی بالای پیشانیاش میافتاد. گاه صورتش مثل چغندر می.شد. رگهای کردنش بیرون میزد. بلند شد و مشتی آب به صورتش ریخت. نفس بلندی کشید. آهی پنهان. کلامی حرف نمیزد.با افکارش در جنگ تن به تن بود. از صندلی بلند شد. بدنش را کشید. دستهایش را بالاوپایین آورد.کمی درجا زد. کمرش را خم وراست کرد. میخواست در جنگ با افکارش پیروز شود. بطری آب را سرکشید. صدای قاروقور شکمش بلند شد. دریخچال را باز کرد. بدون آن که چیزی بردارد، دریخچال را بست. کتابی از کتابخانه برداشت. چند صفحه را خواند و باز کتابی دیگر برداشت. ورق زد و دوباره ورق زد. لحظهای مکث کرد و کتاب را کنار گذاشت. زیرپوشش نیمه خیس بود. زیرپوشش را درآورد و صورت خیس و موهای نم خورده از عرقش را پاک کرد. زیرپوش را گلوله کرد وبه گوشهای انداخت. لبهایش دیگر تکان نمیخورد. آرام پلک میزد. بر روی صندلی تابدار نشست. با نگاهی سرد به اطراف نگاه کرد.آرامشده بود. بی تفاوتی در نگاهش موج میزد.آرش (همخانه) روی کاناپه لم داده بود و با خونسردی مطالعه میکرد. هیچ واکنشی نداشت.تمام رفتار او برایش عادی بود. وانمود میکرد نگرانش نیست.
آرش: هی پورفسوربالتازا شام چی میخوری؟
_ نه گشنمه نه حوصله خوردن دارم
آرش: حتی اگه من درست کنم؟
_ لبخندی زد
آرش: پس درست کنم میخوری.حلهباز چی شده.خوابشو دیدی. توکه نمیتونی فراموشش کنی چرا ترکش کردی.یبار برای همیشه تمومش کن این بازی کثیفو. (میخندد)
_ بودنش یهجوره نبودنش یهجور
آرش: (نیشخند) خدا به مردا گفته با زنها نمیسازید .بدون زنها هم نمیتونید. پس بسازید.(میخندد)
_ تو رو هم میبینیم.
آرش: ببین خوب ببین. من خودم میدونم عرضه ندارم. هیچ اقدامی نمیکنم. حداقل تکلیفم مشخصه. ولی تو هم عرضه نداری ، هم جرات نداری. (باز میخندد)
_ این دفعه بمیرم هم باید فراموشش کنم.
آرش: فعلن که خودتو فراموش کردی.(میخندد )
مریم سلیمانی