فعلِ حال
دلم پر میزند، قلبم تند میزند.
دلم بیقرار است؛ چشمانم اینسو و آنسو پرسه میزند.
به انتظار چه هستم. فکر میکنم پشتِ در ایستاده است.
فرصتها یکجا نمیمانند، لحظهها محو میشوند.
رزهای سرخ بعد از چیدهشدن، کجا میروند؟
نور با پرده بازی میکند…
کاش میشد دست دراز کنم و یک خاطره از گذشته را به حال بیاورم.
کاش بشود دوباره زندگیش کرد.
اگر خاطرات زنده شوند، چیزی تغییر میکند؟
آدمها میآیند، در زمانی میروند، در زمانِ بیزمانی.
حالا نمیدانم «دوستت دارم» یا «دوستت داشتم».
دیگر اتفاقها افتادهاند؛ نباید میافتادند.
چه کسی گفته باید یا نباید؟
اتفاق، افتادنیست.
گذشتن، فعل گذشته است.
من فعل گذشته را صرف نمیکنم.
فعل آینده را بلد نیستم صرف کنم.
من فقط میدانم چطور از حال بگذرم.
مریم سلیمانی
