بوے دریا
دو طرف جادہ سبز و خُرم بود. خط تپهها تا دوردست چشمنواز مینمود.
درختها پشت بہ پشت هم ایستادہ بودند و نوڪشان در مہ گم میشد.
مہ از لابهلاے تپهها بہ درهها ریختہ بود. نسیم خنڪ میوزید و از لطافت هوا دل آدم نرم و مهربان میشد.
من هرگز چهرهے عبوس آدمهایے را ڪہ از سرِ خوشے با زمین و زمان ڪنار نمیآیند، درڪ نڪردم.
من هرگز شعارگویان عشقے را ڪہ دوست داشتن را معاملهاے پایاپاے میبینند، درڪ نڪردم.
من فریاد درخت را شنیدم.
من قهر آسمان را دیدم.
من سڪوت زیباے دوستداشتن را از مسیرے دورتر میشنوم.
یادش بهخیر…
مرغے در آسمان پر میزد، مہ همهجا را گرفتہ بود.
ڪوچہ بہ ڪوچه، جادہ بہ جاده، موج بہ موج، مرا صدا میزد.
آن دورها را برایم نزدیڪ میڪرد.
ما بہ ساحل میرفتیم؛
ماسهها بہ تنمان میچسبید و با ما بہ خانہ میآمد.
او بود، وقتے ڪہ میخواست.
حالا نیست.
بهانههایش بر سر راهم پرپر شدند…
موهایش بوے دریا میداد.
بوے دریا میآید.
مریم سلیمانی
