مردد، به دیوار تکیه داده بود. زانوهایش را در بغل گرفته و به جایی نامعلوم خیره مانده بود. لبهایش روی هم فشرده بود، بیآنکه چیزی بگوید.
مادربزرگ با دامن چیندار گلگلیاش، مدام از جلوی چشمش میگذشت. بارها پرسیده بود:
– ناهار چی دوست داری؟
و او بارها جواب داده بود:
– میل ندارم.
اما مادربزرگ اعتنایی نمیکرد. با قدمهای کوتاه و آهسته، میان آشپزخانه در رفتوآمد بود.
صدای خرشخرش رندهکردن سیبزمینی که پیچید، مطمئن شد او همچنان مشغول کار خودش است.
به دستان مادربزرگ نگاه کرد؛ دستانی لرزان، اما گرم، که هنوز هم با عشق غذا میپزد.
با خود گفت:
«حالت را میخرم، مادربزرگ… این آرامش را، این صبوری را.
نمیدانم، باید پیر شد تا به چنین آرامشی رسید؟
آیا پروانه آرام است؟ گوسفندان چطور؟دغدغهای ندارند؟
اما… انسان تا آخر عمر با دغدغه زنده است، و پس از مرگ، آن را به وارثانش میسپارد.»
مریم سلیمانی
