صبح که از خواب بیدار شدم، پرده تمام اتاقها را کنار زدم. هوا خاکستری بود، انگار آسمان هم هنوز خسته و خوابآلود است. گلویم سنگین و گرفته بود، حس میکردم تارهای صوتیام متورم شدهاند. یک لیوان چای ریختم و به بالکن رفتم. هوای خنک صبحگاهی صورتم را نوازش کرد. روی صندلی تکیه دادم، پا روی پا انداختم و به منظره روبهرو خیره شدم.
بالکن، پناهگاه من در این خانه است؛ جایی که روزم را آغاز میکنم و آرامش را به زندگیام دعوت میکنم. روبهروی من، حیاط خانهٔ همسایه مانند نگینی سبز میدرخشد. خانهای با نمای سیمانی سبز، ساده اما آرامشبخش، درست مثل قلب طبیعت. گلدانهای سفالی با دقت دورتادور حیاط چیده شدهاند؛ بعضی سادهاند و بعضی با نقاشیهای رنگارنگ آراسته شدهاند، گویی هر کدام قصهای برای گفتن دارند.
درخت مو از این طرف حیاط تا آن طرف، نردههای فلزی سبزرنگ را به آغوش کشیده است. شاخههایش پر از برگهای سبز براقاند و گلدستههای انگور از میان آنها سرک میکشند، آماده برای رسیدن و شیرین شدن. در میان باغچه، گلهای نسترن صورتی و رزهای قرمز مخملی، چون فرشی گلدوزیشده پهن شدهاند. عطر این گلها با بوی خاک نمخورده و گلهای یاس روندهای که از دیوار حیاط بر کوچه آویزان شدهاند، ترکیب شده و هوای حیاط را معطر کرده است.
درخت کاج بلند، مثل یک نگهبان استوار در گوشه حیاط ایستاده است. لانههای کوچک گنجشکها میان شاخههایش پیدا هستند. صدای پرندگان، آواز شادی و زندگی است که با هر جرعه چای، حس تازهای به جانم میدهد. دستهجمعی میخوانند، گویی برای شروع روزی دیگر جشن گرفتهاند.
پردههای خانه همسایه با گیره از دو طرف جمع شدهاند، گویی خانه هم به صبح سلام میدهد. از میان پنجره، گاهی حرکتی را میبینم؛ شاید کسی که فنجان قهوه به دست در حال تماشای همین منظره است، یا کودکی که با هیجان در اتاق بازی میکند.
گاهی فکر میکنم چقدر عجیب است که سادهترین چیزها، مثل تماشای حیاط خانهای دیگر، میتواند اینقدر آرامشبخش باشد. بیشتر اوقات دلخوشی من همین است: نوشیدن چای، گوش سپردن به آواز پرندگان، و تماشای این حیاط زیبا. حیاطی که یادآور زندگی است، یادآور زیباییهای سادهای که اغلب فراموششان میکنیم.
مریم سلیمانی