رویاهای خیس
باران آرام میبارد… قطرهها روی شیشه پنجره میلغزند و ردشان مثل خطوط رؤیا روی شیشه جا میماند. هوا بوی خاکِ خیس گرفته و من، در دل این باران، به تو فکر میکنم…
عزیزِ من،
ما خانهای ییلاقی کوچک میساختیم؛ با دقت و عشق هر گوشهاش را برنامهریزی میکردیم.
هر صبح، سپیدهدمِ گلگون با مهربانی از پنجره سرک میکشید تا ما را از خواب بیدار کند، و عصرها نسیم خنک بر چمنهای نمخورده میوزید و بوی زندگی در هوا میپیچید.
یک کتاب آشپزی کوچک میخریدم تا غذاهای مورد علاقهات را یاد بگیرم.
میدانم که شاید برایت اهمیتی نداشت، اما من با شجاعتی کودکانه تلاش میکردم.
مطمئن باش هیچگاه از دستپختم شکایتی نمیکردی؛ و اگر روزی انگشتم میسوخت، تو درد را با بوسهای نرم از میان میبردی.
وقتی باران میبارید، دستانت را میگرفتم، و زیر آسمانِ خیس خود را در آغوشت رها میکردم.
قطرهها روی موهایم مینشستند و تو مرا میبوسیدی… و در آن لحظه، جهان چیزی جز ما نبود.
یک برس کوچک میخریدم، موهایم را با دقت شانه میکردم و مثل مرغ عشق، شادمانه از کارهای کوچک روزانهام برایت حرف میزدم.
آشپزی میکردم، خیاطی میکردم، جارو میزدم… اما ذهنم را هر روز پرورش میدادم؛ چون میدانستم عشق تنها در نان و زبان خلاصه نمیشود.
اگر ما یکی بودیم، عزیزم، زندگیمان نمونهای از آرامش و عشق میشد.
سال به سال سفر میکردیم، بیآنکه شتابی در کار باشد.
آه، چه روشن است این رؤیا…
کارهایی هست که باید دو نفری انجامشان دهیم.
پس بیا، عشق من… دوشادوش رکاب بزنیم.
مریم سلیمانی
(با الهام از دوروتی پارکر)