بعد از دو ماه، وقتی شانههایش به وزن کولهای عادت کرده بودند که هیچوقت زمین گذاشته نمیشد، به یاد خانهی قدیمی پدربزرگش افتاد؛ خانهای که شاید تا حالا خراب شده باشد. به شهر دورافتادهی خانهی پدربزرگ رفت؛ جایی که آخرین بار، وقتی آنجا بود، فکر نمیکرد دیگر هرگز بازگردد. دیوارهایش تحمل وزن میخ را نداشتند. درها شکم داده بودند. مورچهها همخانه پدربزرگ بودند. حالا با شوق، برای یافتن سقفی بیقرار بود.
پس از دو روز سفر و ایستادنهای طولانی، سرانجام رسید. پیش از آنکه در را بکوبد، لحظهای مکث کرد. با اولین ضربه، در باز شد. خانه بر اثر شلیک باران زخمی و ترکخورده بود. دیوارها زرد و نمدار بودند و چیزی از لوازم خانه باقی نمانده بود. سکوتی سرد در فضا مانده بود.
به اتاقخواب رفت. خوشبختانه موکتی هنوز مانده بود. کمد را باز کرد و یکدست رختخواب نمور پیدا کرد. آن را بیرون آورد و روی زمین پهن کرد. بوی سرد و متروک خانه همهجا را پر کرده بود.
بیرون رفت و چند تکه چوب خشک پیدا کرد. شومینه را روشن کرد. رختخواب را به پذیرایی آورد و کنار آتش پهن کرد. کفشهایش را درنیاورد. روی همان رختخواب دراز کشید. از خوشحالی در دلش شکر کرد. غمی سنگین هنوز همراهش بود، اما در آن لحظه، آن خانه و آن رختخواب، بهترین ثروتی بودند که داشت. خود را روی تشک نمدار رها کرد، روانداز نسبتاً گرمی روی خود کشید و پیش از آنکه فکرش به فردا برسد، خوابش برد.
مریم سلیمانی