با انگشت شست و سبابه، دو طرف شقیقههای صورتش را فشار میداد. گاهی بین دو ابروانش را با دست دیگر میفشرد. دودهای خاکستری را در تاریکی هم حس میکرد و با هر دم و بازدم به ریههایش فرو میداد. سرش را زیر لحاف برد. تمام رختخواب، در و دیوار، همهجا بوی تند ماندهی توتون میداد.
از جا بلند شد، به پنجرهی آشپزخانه رفت. پنجره را باز کرد. سوز سرما دماغش را سوزاند. صورتش را کمی جلوتر برد، هنوز هوای تازه را احساس نمیکرد. کمکم سرما بر تنش نشست. شعلهی بخاری را زیاد کرد. گرما دودهای خاکستری را بالا میبرد و مثل مه آرام با هوای تازه جابهجا میشد.
ناراحتی فروخوردهاش درد سرش را بیشتر میکرد. با خود گفت: «حرف زدن چه فایدهای دارد؟» «وقتی گوش شنوایی نیست…»
در دلش از ناتوانیش غر میزد. با خود گفت: «باید مشتی قرص ضد دردِ بیدرمان بخورم.» و با آب فرو داد. بر مبل کنار پنجره نشست. سرخی کمرنگی از انتهای آسمان، مرز بین ساختمانها و ابرها، نرمک در آبی آسمان پخش شد. سیاهی شب کنار رفت. کمی دردش آرام گرفته بود.
هوای خانه جابهجا شده بود، اما هنوز بوی تهماندهی تلمبار شده توتون در جاسیگاری روی میز به مشامش میرسید. به اتاق خواب سرک کشید. صدای خروپفش بلند شده بود. از وقتی بیکار شده بود، کار هر شبش همین بود. حالا میتوانست در این فرصت کمی چشم بر هم بگذارد. پنجره را بست و به رختخوابی که بوی قهوهخانه گرفته بود دراز کشید.
خود را میان خارهای بیابان، دست و پا بسته میدید. روبهرو سرابی بود که گاه دری به رویش باز میشد و آرزوهایش را از لای در میدید. چشمهایش در زیر ابروان درهمکشیدهاش بسته شد و بخواب رفت.
مریم سلیمانی
