فقر و نداری، هر لحظه او را بیشتر در خود مچاله میکرد. معاشرتش، هر روز تنگتر از اوضاع مالیاش میشد.
از دراز کردن دست نزد دیگران بیزار بود. بارها و بارها از خدای خود بینیازی خواسته بود.
اما آن روز، فرق داشت. زمینگیر شد، بیهیچ توانی برای خرید حتی یک لقمه نان.
دلش شکست. بغضش راه گلویش را بسته بود.
به آسمان نگاه نکرد؛ فقط به زمین چشم دوخت.
و با صدایی که از تهِ جانش میآمد، فریاد زد:
«ای خدای فرعون… مرا دریاب!»
مریم سلیمانی
#داستانک