چند روزیست فکرم درگیر نگاه شیوا ارسطوییست؛ نویسنده، شاعر، بازیگر. خوب نگاه کردم. بله، این چهره را پیشتر بارها دیده بودم، اما دنبال چرایی و اگر و اما نیستم. اگر رفتنش طبیعی بود یا خودخواسته، برایم فرقی ندارد. به خواستهاش احترام میگذارم. مهم این است که دیگر نیست.
دیشب خواب دیدم در فضایی ناشناس بودم. چند نفری را میشناختم، ولی مکان برایم غریبه بود. حالوهوای یک خانه را داشت؛ میزی، صندلی، و زنی که انگار معلم یا استاد بود. در خواب، به نظرم رسید همان خانم ارسطوییست. تنها جملهای که یادم مانده این بود که گفت: «هیچکس استاد نیست. ما استادی نداریم.» انگار داشت درباره نوشتن با من حرف میزد.
از پنجرهای قدی و قدیمی به بیرون نگاه کردم. برف میبارید. ذوقزده شدم. انگار سوژهای برای نوشتن پیدا کرده بودم. نگاهم کرد و گفت: «اگر دوربین داشتم، فیلم میگرفتم.» گفتم: «الان من این کار را میکنم.» بعد خوابم رفت سمت آدمهایی که دوست نداشتم ببینمشان. اما چه کنم، میبینم.
از خواب بیدار شدم. بارها خواب یادم رفت و دوباره به یادم آمد.
مدتهاست به خوابها اهمیتی نمیدهم. چه درباره کسی باشد، چه چیزی. گیرم تعبیر هم بشود، خودم را علامه دهر نمیدانم. سالهاست علم هنوز حرف قطعی درباره خواب ندارد. خواب یا خواب و رؤیاست، یا رازیست که هنوز رمزگشایی نشده…
مریم سلیمانی
#خوابهای_من