منولوگ نمایش
زخمهای سایه
[صحنه در تاریکی فرو رفته است. تنها نوری از بالا بر شخصیت تابیده میشود. شخصیت در مرکز صحنه ایستاده است، نگاهش ثابت، صدایش آرام اما پردرد.]
شخصیت:
از چه شرم داری؟ از چه میهراسی که زخمهایت را پنهان میکنی؟
همه آدمها زخمیاند. حتی بزرگترین دانشمندان و حکیمان این روزگار، زخمهایی عمیق بر جان دارند.
همه ما زخمی هستیم، همه ما آسیب دیدهایم؛ از جامعه، از خانواده… بیشتر.
برخی این حقیقت را درمییابند، در درون خویش کاوش میکنند، و راه درمان و بهبود را پیش میگیرند.
اما برخی دیگر، یا از درک آن ناتواناند، یا از سر تعصب و انکار، باور دارند که خانوادهشان سرشار از مهر و محبت بوده است، بیهیچ نقص و کاستی.
و چنین کسان، نادانسته، رنج خویش را به دوش میکشند؛ رنجی که ناگزیر، روزی به دیگران منتقل خواهند کرد.
[مکث. آهسته سرش را به پشت سر میچرخاند.]
شخصیت:
ای عزیز… اندکی درنگ کن و با خرد بنگر.
حتی بهترین والدین هم، جایی، نادانسته زخمی بر جان فرزندشان نشاندهاند.
جامعه، روح ما را در قفسی آهنین زندانی کرده است.
پدران و مادرانی که خود گرفتار بودند: در دام خودخواهی، قربانیگری، سختگیری، توقعطلبی، بیتوجهی، بیتفاوتی، ناتوانی، بیمسئولیتی.
باورهای غلط… باورهایی از جنس بیتعهدی و نادانی:
«هر که دندان دهد، نان دهد!»
اما آیا حقیقت چنین است؟
آیا هر که دندان میدهد، نان هم میدهد؟
آیا تربیت میکند؟
آیا بهراستی انسان را پرورش میدهد؟
[نگاهش به زمین. صدایش آرام، اندوهگین.]
شخصیت:
و ما… با همین باورهای کهنه و نادرست، نیمی از عمرمان را از کف دادهایم…
[نگاهی به روبهرو. صدایش اندکی محکمتر میشود.]
شخصیت:
آیا تو میخواهی چنین باشی؟
آیا میخواهی این چرخه ادامه یابد؟
یا جرأت داری حقیقت را ببینی؟
جرأت داری این زخمها را لمس کنی…
زخمهایی که شاید التیامشان، تنها در پذیرششان باشد.
[مکث. قدمی به جلو برمیدارد. نور کمی گستردهتر میشود، ولی سایهها همچنان عمیقاند.]
شخصیت:
من…
من زخمهایم را میپذیرم.
برای رهایی.
رهایی از تکرار، از انتقال درد، از چرخهی خاموش خشونت.
[نگاهش آرام آرام به نور دوخته میشود. لبخندی آرامشبخش.]
شخصیت:
من زخمهایم را پذیرفتم…
و تو؟
[نور بهآرامی خاموش میشود.]
مریم سلیمانی
#منولوگ