در آتن، جایگاهی بود بهنام دهپلهی دانایان و زمانیکه بزرگ یا ریشسفیدی میخواست مردم را پند و اندرز دهد و برایشان سخنرانی کند، براساس میزان دانشش، بر یکی از ده پله مینشست و سخن خود را آغاز میکرد. پلهی نخست که پایینترین مرتبهی آن بود جایگاه شاگردانِ اندرزگویان بود و کسانی بر آن مینشستند که هنوز درحال آموختن بودند تا روزی جا پای استاد خود بگذارند. سقراط از روی فروتنی خود، بر جایگاه نخست مینشست و برای مردم سخنرانی میکرد.
روایت است که روزی از روزها، سقراط داشت آتنیان را پند، و به پرسشهایشان پاسخ میداد. جوانکی پرسشی برایش پیش آمد و از سقراط پرسید. سقراط کمی اندیشید و پاسخش داد:
من پاسخ این پرسش را نمیدانم.
مدتی گذشت و باز حین پند و اندرز دادنهای سقراط، برای جوانک پرسشی پیش آمد. باز از سقراط پاسخ خواست و سقراط او را باز پاسخ داد
پاسخ این پرسشت را نیز نمیدانم
سقراط به سخنرانی خود بازگشت و، پساز مدتی، همانطور که سخن میگفت، دوباره جوانک پرسشی از او کرد و باز همان پاسخ را از سقراط دریافت.
جوانک خشمگین شد و به سقراط گفت
ای بزرگمرد آتن، تو که هیچ نمیدانی برای چه بر پلهی نخست نشستهای؟
سقراط پاسخ داد:
ای جوان، من براساس آنچه که میدانم بر پلهی نخست نشستهام. اگر بنا بود براساس آنچه که نمیدانم بر پلهای بنشینم، شایستهی هیچیک از ده پله نبودم.
جوانک به پاسخ سقراط رضایت نداد و ادامه داد:
پس ممکن است بگویی دقیقاً چه میدانی؟
سقراط به جوانک لبخندکی زد و پاسخ داد
دانم که ندانم!
مریم سلیمانی
کانال افسانه فولکلور و ادبیات حماسی