روزی از روزها، مثل همیشه من، سهیلا و رویا از مدرسه برمیگشتیم. خانههایمان در یک محل بود. آن روزها پایان دوره راهنمایی را میگذراندیم.
دو پسر ناگهان جلویمان سبز شدند. من همیشه ساده و بیدقت بودم. رویا بیشتر اهل عشوه بود و خندههای بلند.
با بیتوجهی رد شدم، اما یکی از آن پسرها، پسری قدبلند و هیکلی، تقرببا بیست و دو ساله آمد جلو. یادداشتی به دستم داد و رفت.
رویا با هیجان گفت:
ـ زود بازش کن ببینیم چی نوشته! من عاشقش شدم!
سهیلا گفت:
ـ من از فضولی مردم!
در یادداشت نوشته بود:
سلام دختر خانوم
مدتهاست شما رو زیر نظر دارم. قصدم ازدواجه. شغل من و برادرم تولیدی کفشه. اتفاقی شما رو دیدم. اگر اجازه بدین، همراه خانواده برای خواستگاری بیام خدمتتون.
منتظر جوابتون هستم. اسمم داریوشه
رویا گفت:
ـ دختر! تو چقدر خوششانسی!
من فقط گفتم:
ـ باور کردید؟ اینا شوخیهای مسخره پسرهاست.
رویا گفت:
ـ تو رو خدا بگو بیاد، منو بگیره!
سهیلا خندید:
ـ تو هیچوقت چشم و دلت سیر نمیشه!
چند روز بعد برف سنگینی آمد و مدارس تعطیل شدند. پدرم مشغول بازسازی خانه بود. حیاط پر از سیمان و شن و رنگ شده بود.
از پنجره اتاقم دیدم پسری دارد با یکی از کارگرها حرف میزند. دقیقتر که نگاه کردم، دیدم خودش است… همان پسره.
با عجله پایین رفتم. خواهرم پرسید:
ـ این پسر خوشگل کیه ناقلا؟
فقط گفتم:
ـ الان میگم.
رفتم جلوی در و گفتم:
ـ اینجا چی کار میکنی؟
گفت:
ـ منزلتون رو بلد بودم. تعقیبتون کرده بودم. این کیف پول که کار دست خودمه، برای شماست. توش کارت و شمارهام هست. منتظر جوابتونم.
من نه میخواستمش، نه به ازدواج فکر میکردم. حتی بدم هم نمیآمد، اما واقعاً در آن سن و سال، به قول بچهها «گاگولی» بودم. گفتم:
ـ کیف رو نمیگیرم. فقط کارت رو بدین.
خواست حرفی بزند. گفتم:
ـ لطفاً بیشتر از این اینجا نمونید. ممکنه خانوادهم برسن.
دو روز بعد برای دوستانم تعریف کردم. رویا زد زیر گریه. جا خوردم.
ـ چی شده؟
گفت:
ـ من عاشق داریوش شدم.
سهیلا با خنده گفت:
ـ خوانندههه؟
رویا جدی گفت:
ـ شوخی نکن! من واقعا عاشقشم.
ـ میتونم ازت خواهش کنم ردش کنی؟ بهش بگو با من ازدواج کنه. من حاضرم درسم رو براش ول کنم. من میخوامش…
دلم سوخت. تصمیم داشتم باهاش چند جلسه حرف بزنم تا بیشتر بشناسیم همو. اما با دیدن گریههای رویا، قیدشو زدم.
وقتی دوباره آمد سر راه مدرسه، کناری رفتیم و گفتم:
ـ نمیتونم باهات باشم. رویا عاشقته. من هنوز عاشقت نیستم. بهتره با اون رابطه رو شروع کنی.
عصبی شد. گفت:
ـ فکر میکردم دختر سادهای باشی، ولی نه انقدر. اون دختر هوسبازیه. از چشماش خوندم. اگه میخواستمش، به خودش پیشنهاد میدادم. خواهش میکنم اینکارو نکن!
گفتم:
ـ ما تو یه کلاسیم، تو یه محل. هر روز چشم تو چشم میشیم. نمیتونم.
سرم رو پایین انداختم و با ناراحتی رفتم.
به رویا خبر دادم. کلی بوسم کرد و خوشحال شد. گفت خودش رابطهشو درست میکنه.
من دیگه هیچوقت ازش نپرسیدم چی شد. اما یک هفته بعد، رویا را دیدم… ترک موتور پسری دیگر.
متعجب شدم. گفت که عاشقه.
وقتی ازش پرسیدم، گفت:
ـ خیلی بیشعور بود. هر چی از دهنش دراومد، گفت بهم.
حتی گفت هوسباز و فریبکارم.
گفتم:
ـ خب، حرف زشتی زده…
دیگه هیچوقت داریوش رو ندیدم.
سالها گذشت.بخاطر یه سری کارها از رویا فاصله گرفتم. دوست صادقی نبود. و بیشتر فهمیدم چرا داریوش اون حرفها رو زد.
بزرگتر که شدم، فهمیدم چقدر سادهلوح بودم.
سادگی با سادهلوحی فرق داره.
مریم سلیمانی
#داستان_کوتاه