چند گلدان را با هم بغل کرده بودم. گلدانها کوچک بودند؛ گل گندمی، ابایی، و نهالهای کوچک انجیر. همه را در باعچه گذاشتم. نوک برگهای آویزان گندمیها کنده شده بود. کار مرغ و خروسهای خواهرم بود. تمام گلها ناقص و نیمه شده بودند. همهی گلدانها را برداشتم و لبهی طاقچهی دیوار حیاط چیدم تا مرغ و خروسهای بدجنس نوک نزنند.
خب… حالا خیالم راحت شد.
به داخل خانه برگشتم. نایلون گرهخوردهی ماهیها را در آکواریوم باز کردم. چند تا ماهی… همهشان تخت و فلت بودند. رنگشان مثل شیشه، بیرنگ. پشت و رو نداشتند. قشنگ بودند، اما در آب دیده نمیشدند؛ چون بیرنگ بودند.
خواهرزادهام مدام گریه میکرد. یک ماهی را با زحمت برداشتم و در یک ظرف کوچک انداختم. صدایش زدم:
«بیا… این ماهی کوچولو مال تو.»
به ظرف نگاه کردم، اما ماهی نبود! اطرافم را گشتم، پیدا نشد. پس کجا افتاد؟ کجا رفت؟ چقدر سخت دیده میشود… نگرانش شدم. او رنگ نداشت، دیده نمیشد. نکند زیر پا برود؟
سردم شد. چشم باز کردم. پتو را دور خودم پیچیدم. بیرون از پتو، اتاق سرد و مرطوب شده بود. حالا حالاست که یخ بزنم… هنوز توان بیدار شدن ندارم.
دوباره خوابیدم.
اما سردم بود. هوای مرطوب و باد خنک نمیگذاشت بخوابم. بلند شدم، کولر را خاموش کردم، و بهسرعت برگشتم زیر پتو. گرمای پتو و خنکای اتاق، حس عجیبی داشت؛ خوب بود.
راستی… ماهی کو؟
آه، خداروشکر… در خواب مانده!
حالا با خیال راحت میخوابم.
#مریم_سلیمانی
#خوابهای_من
#نوشتن_از_خواب
#خواب_و_خیال
ا