شعر معروف «عقاب» اثر پرویز ناتل خانلری در ۲۴ مرداد ۱۳۲۱ سروده شد و به صادق هدایت تقدیم گردید. این شعر در قالب مثنوی و در ۷۹ بیت، گفتوگویی نمادین میان یک عقاب و یک زاغ را روایت میکند و مفاهیمی چون مرگ، زندگی، شجاعت و ترس را به شکل فلسفی و هنری بررسی میکند.
خانلری در مصاحبهای گفته است که نخستین کسی که شعر را شنید، صادق هدایت بود. هدایت پس از شنیدن شعر، با شور و شوق پیشنهاد داد آن را در مجله مهر منتشر کنند و همین استقبال موجب شد که خانلری شعر را به او تقدیم کند.
پرویز ناتل خانلری (۱۲۹۲–۱۳۶۹) زبانشناس، نویسنده، شاعر، سیاستمدار و ادیب برجسته بود. او نخستین مجلهٔ خود را با نام سخن منتشر کرد و اولین دستور زبان فارسی نوین را نوشت. خانلری زبان گفتار زنده را معیار قرار داد و همچون نیما یوشیج به تحول در شعر فارسی میاندیشید. همچنین «سپاه دانش» از ابتکارات او در دوران مسئولیت سیاسیاش شناخته میشود.
نمادشناسی عقاب و زاغ
در شعر عقاب، پرندهی بلندپرواز نماد شجاعت، عزت و مرگ آگاهانه است و زاغ نماد روزمرگی، عافیتطلبی و زندگی طولانی اما بیارزش. عقاب عمری کوتاه ــ حدود سی سال ــ دارد اما سرشار از پرواز و شکوه است، در حالی که زاغ میتواند بیش از سیصد سال عمر کند، اما عمر او با مردارخواری، خواری و روزمرگی همراه است. عقاب ترجیح میدهد با شکوه بمیرد تا در خواری و بیهودگی عمر دراز داشته باشد.
این تقابل نمادین پرسشی فلسفی ایجاد میکند: آیا ارزش زندگی در طول آن است یا در کیفیت و شکوه آن؟ خانلری در این شعر پاسخ میدهد که زندگی کوتاه اما پرمعنا، بر زندگی طولانی و بیهدف برتری دارد. با این حال، هر دو پرنده در چرخهی طبیعت جایگاه ویژهی خود را دارند.
زبان و موسیقی شعر
از نظر زبانی و موسیقایی، «عقاب» نمونهای درخشان از هماهنگی وزن، قافیه و موسیقی کلام با محتواست. خانلری با انتخاب قالب مثنوی و لحنی حماسی، کشمکش میان دو پرنده را بسیار زنده و تأثیرگذار بازآفرینی کرده است.
شعر عقاب یکی از برجستهترین نمونههای شعر فارسی در قرن بیستم بهشمار میآید و تأثیر چشمگیری بر ادبیات معاصر ایران گذاشته است. محمدرضا شفیعی کدکنی این شعر را موفقترین اثر شعر فارسی دورهٔ شهریور ۱۳۲۰ تا کودتای ۲۸ مرداد دانسته است.
ابیات شاخص و تفسیر
آغاز شعر – آگاهی از پایان عمر:
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو از او دور شد ایّام شباب
دید کش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید
باید از هستی دل برگیرد
ره سوی کشور دیگر گیرد
تفسیر: عقاب میبیند که جوانی و شکوهش گذشته و پایان زندگی نزدیک است. این آگاهی، آغاز سفر معنوی اوست.
—
گفتوگوی عقاب و زاغ:
گفت زاغ: ای پرستوی بلند
بر فراز قلهها با بال تند!
مرگ، رازیست که از آن بیخبرم
من در این عمر درازم، بیغَمَم
تفسیر: زاغ به طول عمر خود میبالد و مرگ را نادیده میگیرد؛ اما عقاب پاسخ میدهد که ارزش زندگی در شکوه و معناست، نه در سالهای بیهوده.
—
گزینش مرگ آگاهانه:
گفت: ای زاغ سیهبال دراز
تا به کی زیستن اندر اوهام و مجاز؟
من نه آنم که ز دنیا طلبم عمر دراز
مرگ با شوکت و افتخار به از عمر دراز
تفسیر: عقاب با غرور و آگاهی، زندگی طولانی اما بیارزش زاغ را نفی میکند. برای او مهم نیست که چند سال روی زمین بماند؛ مهم این است که زندگیاش با شکوه، پرواز و آزادی همراه باشد. زاغ نماد انسانی است که به روزمرگی، عافیتطلبی و ترس از مرگ تن داده و ارزشها را فدای عمر طولانی میکند.
پیام عمیق:
کیفیت زندگی مهمتر از طول عمر است.
مرگ شرافتمندانه و آزادانه، بر زیستن طولانی و بیارزش برتری دارد.
شجاعت، آگاهی و انتخاب آگاهانهی مسیر زندگی، همان چیزی است که انسان را ماندگار میکند.
متن کامل شعر:
عقاب (دکتر پرويز ناتل خانلری)
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ايام شباب
ديد کش دور به انجام رسيد
آفتابش به لب بام رسيد
بايد از هستي دل بر گيرد
ره سوي کشور ديگر گيرد
خواست تا چاره ناچار کند
دارويي جويد و در کار کند
صبحگاهي ز پي چاره کار
گشت بر باد سبک سير سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پر ولوله گشت
و ان شبان بيم زده، دل نگران
شد پي بره نوزاد دوان
کبک در دامن خاري آويخت
مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه کرد و رميد
دشت را خط غباري بکشيد
ليک صياد سر ديگر داشت
صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چاره مرگ نه کاريست حقير
زنده را دل نشود از جان سير
صيد هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صياد نبود
آشيان داشت در آن دامن دشت
زاغکي زشت و بد اندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زيسته افزون زشمار
شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب
ز آسمان سوي زمين شد به شتاب
گفت که اي ديده ز ما بس بيداد
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلي دارم اگر بگشايی
بکنم آنچه تو ميفرمیاي
گفت: ما بنده درگاه توایم
تا که هستيم هوا خواه توايم
بنده آماده بود فرمان چيست؟
جان به راه تو سپارم، جان چيست؟
دل چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آيد که زجان ياد کنم
اين همه گفت ولي در دل خويش
گفتگويي دگر آورد به پيش
کاين ستمکار قوي پنجه کنون
از نيازست چنين زار و زبون
ليک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود
دوستي را چو نباشد بنياد
حزم را بايدت از دست نداد
در دل خويش چو اين راي گزيد
پر زد و دور ترک جاي گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب
که مرا عمر حبابیست بر آب
راست است اين که مرا تيز پرست
ليک پرواز زمان تيز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ايام از من بگذشت
ارچه از عمر دل سيري نيست
مرگ ميآيد و تدبيري نيست
من و اين شهپر و اين شوکت و جاه
عمرم از چيست بدين حد کوتاه؟
تو بدين قامت و بال ناساز
به چه فن يافتهاي عمر دراز؟
پدرم از پدر خويش شنيد
که يکي زاغ سيه روي پليد
با دو صد حيله به هنگام شکار
صد ره از چنگش کردست فرار
پدرم نيز به تو دست نيافت
تا به منزلگه جاويد شتافت
ليک هنگام دم باز پسين
چون تو بر شاخ شدي جايگزين
از سر حسرت با من فرمود
کاين همان زاغ پليدست که بود
عمر من نيز به يغما رفته است
يک گل از صد گل تو نشکفته است
چيست سرمايه اين عمر دراز؟
رازي اينجاست تو بگشا اين راز
زاغ گفت : گر تو درين تدبيری
عهد کن تا سخنم بپذيري
عمرتان گر که پذيرد کم و کاست
ديگران را چه گنه کاين ز شماست
زآسمان هيچ نياييد فرود
آخر از اين همه پرواز چه سود؟
پدر من که پس از سيصد و اند
کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثير
بادها راست فراوان تاثير
بادها کز زبر خاک وزند
تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاک شوي بالاتر
باد را بيش گزندست و ضرر
تا به جايي که بر اوج افلاک
آيت مرگ شود پيک هلاک
ما از آن سال بسي يافتهايم
کز بلندي رخ بر تافتهايم
زاغ را ميل کند دل به نشيب
عمر بسيارش از آن گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است
عمر مردار خوران بسيار است
گند و مردار بهين درمانست
چاره رنج تو زان آسانست
خيز و زين بيش ره چرخ مپوی
طعمه خويش بر افلاک مجوي
آسمان جايگهي سخت نکوست
به از آن کنج حياط و لب جوست
من که بس نکته نيکو دانم
راه هر برزن و هر کو دانم
آشيان در پس باغي دارم
وندر آن باغ سراغي دارم
خوان گسترده الواني هست
خوردنيهای فراوانی هست
آنچه زان زاغ و را داد سرا
گند زاري بود اندر پس باغ
بوي بد رفته از آن تا ره دور
معدن پشّه، مقام زنبور
نفرتش گشته بلاي دل و جان
سوزش و کوري دو ديده از آن
آن دو همراه رسيدند از راه
زاغ بر سفره خود کرد نگاه
گفت :خواني که چنين الوانست
لايق حضرت اين مهمانست
ميکنم شکر که درويش نيم
خجل از ما حضر خويش نيم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تا بياموزد از و مهمان پند
عمر در اوج فلک برده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش
حيوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر
سينه کبک و تذرو و تيهو
تازه و گرم شده طعمه او
اينک افتاده بر اين لاشه و گند
بايد از زاغ بياموزد پند؟
بوي گندش دل و جان تافته بود
حال بيماري دق يافته بود
گيج شد، بست دمي ديده خويش
دلش از نفرت و بيزاري ريش
يادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پيروزي و زيبايي و مهر
فرّ و آزادي و فتح و ظفرست
نفس خرّم باد سحرست
ديده بگشود و به هر سو نگريست
ديد گردش اثري زينها نيست
آنچه بود از همه سو خواري بود
وحشت و نفرت و بيزاري بود
بال بر هم زد و برجست از جا
گفت : کاي يار ببخشاي مرا
سالها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار تو عمر دراز
من نيم در خور اين مهمانی
گند و مردار ترا ارزاني
گر بر اوج فلکم بايد مرد
عمر در گند به سر نتوان برد
شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را ديده بر او مانده شگفت
رفت و بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظهاي چند بر اين لوح کبود
نقطهاي بود و سپس هيچ نبود
برخی نویسندگان مضمونِ شعر عقاب را الهامگرفته از حکایتی در داستان دختر سروان اثر الکساندر پوشکین میدانند.
مریم سلیمانی
#ادبیات