در بالای تپهها، خانههای ییلاقی ردیف شده بودند. جاده، سربالا و پرشیب بود. از جایی به بعد، هرچه بالاتر میرفتی، دانههای سفید برف از میان هوا پیدا میشد. زمین فرش برف بود و از آسمان هم بیوقفه برف میبارید. همهجا سفیدپوش و یخبندان بود.
در این فصل تابستان، بالای دهکده زمستان حکمفرما بود و مردم لباسهای گرم بر تن داشتند. من، مثل کسی که فیلمی را جلو و عقب میبرد، از خانه بیرون میآمدم؛ در سرازیری جاده تابستان را میدیدم و در سربالایی دهکده، زمستان را.
در میان حوضچهی دهکده، فوارهای از برف جاری بود و هندوانهها در آب سرد حوضچه میغلتیدند.
سفیدی برف در دل چلهی تابستان، مرا مات و مبهوت کرده بود. خانوادهای را دیدم که برای رفتن به پایین دهکده، همراه فرزندانشان با تسلط کامل سر میخوردند و از سرما لذت میبردند.
چشمانم را که باز کردم، سرمایی عجیب در تنم دوید.
این تضادِ زندگی، حتی در خوابها هم ما را رها نمیکند.
مریم سلیمانی