در یک سایت دوستیابی، پیامی دریافت کردم: “از شما خوشم آمده. مجرد هستید یا متاهل؟” هیچ تصویری، هیچ اطلاعاتی. تنها نامی مستعار.
کنجکاویام تحریک شد. با او وارد گفتگو شدم. صدای گرم و پختهای داشت، اما هویتش همچنان در سایه بود. من با نام و تصویر واقعیام ظاهر شدم، اما او همچنان ناشناس ماند.
هفتهها گذشت. هر روز بیشتر به دانستن دربارهاش مشتاق میشدم، اما او از دیدار طفره میرفت. میگفت: “اگر نمیخواهی، میتوانی ادامه ندهی.” اما من نمیتوانستم. گویی هر بار گفتوگوی ما وسوسهام میکرد ادامه دهم.
پس از ماهها، بلاخره راضی شد دیدار کنیم. او زنی متفاوت از تصویر ذهنیام بود؛ چهرهای ساده، چشمانی ژرف، با صدایی که بیش از سنش پخته بود. گفت ۲۷ ساله است، در حالی که صدایش به زنی مسنتر میخورد.
از او پرسیدم چرا دیدارمان را اینهمه به عقب میانداخت؟ پاسخ داد: “گاهی شناختن از دور امنتر است.”
چند ماهی دیدارهایمان با فاصلهای دور ادامه یافت. هر بار بیشتر میفهمیدم که او هیچگاه نمیخواست کاملن شناخته شود. او زنی معمولی بود، مثل خیلیهای دیگر. بدون هیچ راز پنهانی، بدون هیچ شگفتی. از هیچ رابطه حضوری لذت نمیبرد.
درست همانجا، جاذبهای که ماهها مرا به او کشانده بود، رنگ باخت. او همان بود که بود. و من… حالا دیگر نمیدانستم چرا باید در این رابطه بمانم.
“شاید گاهی، آنچه از دور رازآلود مینماید، در نزدیکی تنها سادگی است.”
مریم سلیمانی