دارمت و ندارمت.
تو را در سینهام دارم؛ همانجا که نفس میکشم و هر دم زندگی میگیرم، اما باز ندارمت، چون حضورت در کنارم نیست که لمسش کنم.
چگونه میشود کسی اینچنین نزدیک باشد و در عین حال، دوریاش چنین سنگین باشد؟
سالها حضورت را در دل حمل کردم، بیآنکه خودت بدانی. گاهی خیال میکردم همهاش وهم است.
اما روزی در برابر آینه ایستادم و از خود پرسیدم: «چه کسی در سینهات پنهان است؟»
سکوتی کوتاه افتاد، و ناگاه نامت آرام از لبانم جاری شد؛ نامی که مثل اعترافی دیرهنگام، قلبم را لرزاند.
باور نمیکردم توان اعتراف به خود را داشته باشم. من همیشه از گفتن گریخته بودم، همیشه خودم را پشت واژهها و تظاهرها پنهان میکردم.
اما آن روز، حقیقت چون نوری بیرحم در آینه تابید: تو در سینهام خانه داری.
حالا، وقتی این کلمات را بر کاغذ مینویسم، حس میکنم پردهای کنار رفته است؛
انگار هر واژه که جاری میشود، گرهای از دل باز میشود و نفس تازهای در جانم دمیده میشود.
اگر روزی این نامه به دستت برسد، نترس.
این فقط اعترافی ساده است؛ اعترافی که سالها در پستوی دل خاک میخورد.
من از تو چیزی نمیخواهم جز اینکه بدانی، در سینهام جایی برای تو ساختهام؛ جایی که زمان و فاصله نمیتوانند از من بگیرند.
مریم سلیمانی
— نامههای خیالی