مشغول آبیاری باغچه جلوی خانه و چیدن گلها بود. چند مرد به جلوی درب نردهای منزل نزدیک شدند.از او برای سرآشپزی مهمانان سران خارجی دعوت به همکاری کردند.با آنها مشغول صحبت شد. قرار مدار را گذاشت و به داخل رفت.اردلان آمد. به داخل خانه رفت. به سرعت به بیرون آمد و از آن چند مرد سوال کرد. آیا گلچهره را ندیدید. آنها گفتند: همین چند لحظه پیش اینجا بود. رفت داخل. اردلان گفت: اما در خانه و آشپزخانه نیست. تمام اطراف خانه را گشت. او را صدا زد.گلچهره،گلچهررره. به باغ اطراف خانه رفت. همینطور که او را صدا میزد، لابلای درختان در باغ ناگهان چشمش به گلچهره افتاد.. کنار درختی با چشمان بسته بر زمین افتاده بود. شوک شد. همه را صدا زد.
گلچهره بر روی تخت نیمخیز دراز کشیده بود.دکتر به او گفت بهتراست مدتی کارنکند. گلچهره گفت: از من نخواین که هیچ کاری نکنم و از تخت پایین نیام. من فقط از خستگی خوابم برده بود. تکانی خورد و خواست از تخت پایین بیاید. دکتر گفت: شما هیچ بیماری ندارید ولی بهتر است مدتی کار نکنید.به استراحت نیاز دارید. لطفا حرف مرا گوش کنید. اردلان مضطرب بود.تمام روز را به همراه دختر جوان خدمتکار از او پرستاری میکرد.
اردلان و گلچهره ۱۳ سال است باهم کار میکنتد. یک آشپزخانه و آموزشگاه آشپزی فرنگی در سوئیس راه اندازی کردند. گلچهره لوازم آشپزی را با سلیقه و نظم چیده بود. در کلاس آشپزی اردلان با او آشنا شد. به نوعی باهم زندگی میکنند. علاقه زیادی به همدیگر دارند. تمام کارها را در کنار هم انجام میدهند. گاهی به خاطر سفرهای اردلان از هم دور میشوند.اردلان عاشق گلچهره بود. روزی که او را در باغ با چشمان بسته دید، مرگ خود را دید. یکباره قلبش فرو ریخت. تماموقت در کنار او میماند. شبها کناراو میخوابید.آشپزخانه و آموزشگاه آنها طبقه پایین خانه بود. برای راحتی گلچهره این کار را کرده بود.
تمام غذاهای سنتی و فرنگی را برای گلچهره درست کرد. همانند یک اشرافزاده با او رفتار کرد.خدمتکارجوان هر روز تمام میزها و اتاقها را به دستور اردلان با دسته گلهای تازه تزئین میکرد. گلچهره را به سفر برد. تمام مدت چشم از گلچهره برنداشت. با لذت تمام به آن خیره میشد. گلچهره به اردلان گفت: لبانت میخنده ولی چشمات مضطربه. من همون اردلان بذلهگو رو میخوام. میبینی که من حالم خوبه و دارم غذاهایی که تو برام درست میکنی رو با اشتها میخورم.الان دیگه انقدر اشتها دارم، میتونم اندازه یه گاو غذا بخورم. اگه دکتر جلومو نگیره. اردلان فقط به چشمان گلچهره نگاه میکرد. و از غذا خوردن او لذت میبرد. اردلان هربار خودش آشپزی میکرد.با دقت تمام ظرف غذا را تزئین میکرد. در یک دیس غذای گلچهره را کشید. وسط آن را با گل های سفید مایل به یاسی تزیین کرد. حلقهای در میان گلها گذاشت. خدمتکار دیس غذا را برای گلچهره روی میز برد.به گلچهره گفت : خانوم این یک بشقاب غذای مخصوص است. گلچهره چشمش به گلهای وسط غذا افتاد و گفت: بله متوجه شدم. گلچهره گلهای وسط غذا را برداشت و چشمش به حلقهای با سه نگین درخشان افتاد. خیلی خوشحال شد. لبخندی عمیق و طولانی برلبش آمد.
هنگام خواب لباس خواب توری سفیدی به تن کرد. اردلان وارد اتاق شد.تمام بدن اورا به آرامی لمس کرد. نوازشی توام با عشق. نوازشی توام با غمی پنهان.
فردای آن شب سیاوش در یک باغ میز بزرگی را چید. و دوستانشان را دعوت کرد. قبل از خوردن شام ازدواج خود با گلچهره را رسمی اعلام کرد.
بعد از سفر به منزل آمدند. هر روز به پیادهروی میرفتند. اردلان کار را برای مدتی تعطیل کرد. تمام وقت خود را در کنار گلچهره میگذراند. گلچهره از اردلان پرسید: دوست داری تمام عمرمون رو در چه فصلی زندگی کنیم. اردلان گفت: من تمام فصلها را دوست دارم. اولین بارون، اولین برف، اولین شکوفه، و اولین هیزم آتش در خونه.
گلچهره گفت: من عاشق تابستونم. آفتاب بتابه به خونه. بر پنجره. آفتاب سوزان همه جارو گرم کنه.
گلچهره: چی شد این همه سال به من وفادار موندی.
اردلان: جایی خوندم. خوشبختی یعنی ادامه خواستن چیزی که داریمش. من با تو خوشبختم.
نیمه شب اردلان دراتاق خدمتکار جوان را زد. هراسان و با صدای لرزان گفت : فکر کنم گلچهره حالش خوب نباشه. لطفاً بیایید. خدمتکار جوان به سرعت خودش را به اتاق گلچهره رساند. اما اردلان آرام آرام به سمت اتاق میرفت. سرش را به چهارچوب در تکیه داد و از گوشه چشم به اتاق نگاه کرد. دختر جوان را دید در پایین تخت گلچهره بر زمین نشسته و دستان بیحرکت گلچهره را گرفته است.
مریم سلیمانی
اقتباس :the test of things