در زمان جنگ تحمیلی ایران و عراق برادرم در شهر دمشق سرباز بود. به ندرت میتوانستیم با او تماس بگیریم. احوالش را از سایر سربازان که به مرخصی میآمدند، جویا میشدیم. برادرم دوست نداشت برای دیدنش به دمشق برویم. شهردمشق توسط دشمن شیمیایی میشد. بیشتر برایش نامه مینوشتم. سال نو برایش کارت پستال پست کردم. سالها گدشت. برادرم براثر سرطان ریه درگدشت. ریهاش سوراخ شده بود و خون درون ریه جمع شده بود.از نظر پزشکان علت این سوراخ شدن ریه میتوانست، شیمیایی شدن در زمان خدمت سربازی باشد.آن کارت پستال بعداز سالها به دست خودم رسید.برای من یادگاری از برادرم است. با دستخط خودم. باورم نمیشد که برادرم آن کارت کوچک را سالیان سال نگه داشته بود.
برادردوستم که رفت و آمد خانوادگی داشتیم، از طرف بسیج مسجد محل داوطلبانه به جبهه رفته بود. فقط ۱۵ سال داشت که به جبهه رفت. باید ۵ سال خدمت میکرد. بچه محل بودیم. منزلمان یک چهارراه باهم فاصله داشت. یک روز برای دیدن دوستم به خانه آنها رفتم. برادرش از جبهه آمده بود و ظهر دوباره عازم بود. خیلی خوشحال شدم از دیدنش. من روزه بودم. دقیق یادم نیست شاید ۱۶ سال داشتم.
_ چرا رنگت پریده
+ روزه هستم
_ هه هه تووو؟ روزه؟
+ خب مگه چیه. مگه به ظاهره
_ نه اتفاقاً اصلاً به ظاهر ربطی نداره. فقط تو اونقدر شیطونو قرتی هستی که فکر نمیکردم روزه باشی
.من عاشق مایکل جکسون بودم. هنوزهم هستم. بلند شد ادا درآورد. دوتا حرکت زد. کلی خندیدیم. حاج خانوم گفت: پسر بیا اینور اذیتش نکن.
همیشه میخندید. خوشرو بود.
حاج خانوم: مادر حداقل بگو این دفعه کدوم منطقه میری
_ مادر ایتالیا میرم.(میخندد)
دو ماه دیگر پنج سال خدمتش تمام میشد. حالا او بیست سالش بود. به حرف فقط عدد است. اما شوخی نبود. از من حال برادرم را که دوست خودش هم بود پرسبد. گفتم: خیلی وقته ندیدمش. بهش مرخصی ندادند.با چهره شاد و لبخند همیشگیاش کولهاش را برداشت. از زیر قرآن رد شد. حاج خانوم یک کاسه آب پشتش ریخت. بله آب روشنایی است. به امید سلامت برگشتنش.
رفت. ما همینطور تا دور شدنش در کوچه نگاهش میکردیم. دو ماه بعد جنازهاش برگشت.
آنقدر در حیاط خانه جمعیت بود که مجبور شدم از پشت پنجره نگاه کنم. اشک میریختم. هم برای او هم برای دلتنگی برادرم. دردِ رفتنش کمتر از درد برادر نبود.باورم نمیشد. همانطورکه اشک میریختم در جمعیت چشمم به برادرم افتاد. زیر تابوت را گرفته است. خوب نگاه کردم. بله خودش است. نمیدانستم خوشحال باشم یا گریه کنم. از چشمم اشک میریخت و خوشحال بودم. ناخودآگاه از هیجان بلند اسمش را صدا زدم. چطور ممکن است. بعد از گذشت ماهها درست روز تشییع جنازه دوستش به مرخصی آمده باشد.عجب اتفاقی. به محض رسیدن در خیابان خبردار شده بود. آن وقتها دوستیها عمیق بود.
دفترچهای داشت که به خانوادهاش تحویل دادند. یک دفترچه خاطرات کوچک. ریز ریز نوشته شده بود: ( تشنه هستیم. چندین روزه آب آشامیدنی نداریم. لبهایم ترک خورده. آب برکه گله. پراز انواع حشرات و بچه قورباغهست. مجبورم دندانهایم را روی هم بزارم و آب را از لای دندونهایم به داخل بکشم. ) دو ماه قبل از اینکه خدمتش تمام شود به او گفته بودند، برگرد تهران و این دو ماه را در مسجد خدمت کن. گفته بود:
” کار را که کرد آن که تمام کرد”
مریم سلیمانی