بخشی از کتاب سمفونی مردگان
گفتم: «اورهان نه. آقا داداش.» و یکی خواباندم بیخ گوشش. پاپاخ از سرش افتاد. پاپاخ کهنه پدر وادارم میکند که عاطفهام را حفظ کنم. گاه میخواهم بخوابانم زیر گوشش یا به نردههای ایوان بالا زنجیرش کنم. امّا صورت خندانش زیر آن پاپاخ رنگ و رو رفته مانعم میشود. چه میشود کرد؟ مادر گفت: «تو عاطفه نداری.» گفتم: «دارم.» و دارم. تو هم اگر بودی، مادر، جانت به لب میرسید. پا در خانهای نمیگذاشتی که آب حوضش سبز شده، سیخهای کاج کف حیاط را پوشانده، سرما پشت پنجرههای خاک گرفته اتاقها مانده و اجاقهای مطبخ زیر خرت و پرتها پیدا نیست. بچه گربهای که در ناودان آن سر حیاط همراه یخ کش آمده، دو ماه است که مدام دارد کش میآید. دیگر حالش نیست که بگویی یکی بیاید بیندازدش پایین. هیچکس حال روشن کردن بخاریها را ندارد. آجرهای هفت و هشت بالای دیوارها یکی یکی میافتند، انگار که ساختمان سرما خورده باشد. کسی جارو نمیزند، مهمان نمیآید. لالههای مردنگی سردر خانه شکستهاند. اتاقها بیاثاثیه بزرگ جلوه میکنند و انعکاس صدای پای آدم بر مغز چکش میزند. صدای نفس لمبر میخورد. حتی دیگر جرئت سرفه کردن هم نداری، انگار در مغز خودت میپیچد و میپیچاندت. فقط از آن همه هیاهو و همهمه، کلاغهای کاج ماندهاند که چاقتر و پیرتر روی شاخهها جابجا میشوند و با صدای دریدهشان میگویند: «برف. برف.»
به درختهای خشک پیادهرو خیره شد: برف شاخهها را خم کرده بود و در بارش بعد حتمآ میشکستشان. آدمها هم مثل درختها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانههای آدم وجود داشت و سنگینیاش تا بهار دیگر حس میشد. بدیش این بود که آدمها فقط یک بار میمردند. و همین یک بار چه فاجعه دردناکی بود.
مریم سلیمانی
سمفونی مردگان _ نویسنده: عباس معروفی