«حکومت بالای سر ما نیز، چون سقفِ آسمانِ ولایتمان، ناشناخته، نفوذناپذیر و هردم به شکلی شونده بود. بیوراسپ، آتشفشان خاموش، از گردن بریدهاش مهی سبک از گوگرد و بخارهای فلزی و دود و دمه به هوا میفرستاد که بر فراز تپههای شهرک نوساز گسترده میشد. این مه رنگین تلخ و تند در باد سموم، برفراز دولتآباد میچرخید، از گازهای صنعتی قورخانه، از خاکسترهای شکارگاه، از دود و دم ویلاهای خصوصی، هتلها، سفارتخانهها، از عفونت زندان شورتپه و غبار تیرهٔ خیابان چراغ گاز مایه میگرفت، غلیظتر، سنگینتر و پلشتتر میشد و به پایین میغلطید. وقتی به حوالی خیابان شالامار، مرز بین شهر کهنه و نو میرسید، باد آذرین آن را چون چادری سیاه بر سراسر شهر رو در نشیب میگسترد. سقفی سیاه و چرب و عفن بود بافته از دود آشپزخانهها، کورهها و دودکش کارخانهها؛ از بوی گندآبروها و مسیلهای سر بازِ پُر زباله، از رایحهٔ فقر و مسکنت و اعتیاد و فحشا؛ از طعم رنگارنگ خانههای قدیمی، قبور قدیمی، چاهکها، مدرسهها، بازار، نجیبخانه و باغهای بید و کاج، از رنگ بازوهای کار و پیشانیهای شرم، نگاههای تمنا و گرسنگی و راههای بنبست. سقف سیاه بر سر شهر فرو افتاده بود، هر روز سنگینتر میشد، هر روز پایینتر میآمد تا حجم هوا و نفس را کم و کمتر کند، تا بالای بام خانهها، تا قد آدمها، تا مجال تنفسها برسد و راه نبض و گفتوگو و آمدوشد را ببندد.»
✍#جواد_مجابی