اونقدر سرم درد میکنه که به گلوم زده. نمیدونم سردرد چرا باید به گلو هم بزنه. به گوش و پشت گردن هم بزنه. هرچی هست، گاهی این مدلی سردرد میگیرم. وقتی فکرم شلوغه ذهنم همهجا میره. به خوب و بدش کار ندارم. ولی برای خودش ولگردی شده. هرجا سرک میکشه. تا دستش رو میگیرم چند لحظه بیحرکت میشه. همینکه ولش میکنم باز پرسه میزنه.
باید بهش بیاهمیت باشم. بزارم هرجا دوست داره بره. بهش کممحلی کنم. تحویلش نگیرم. اونقدر که خودش خسته بشه و یه گوشه بیصدا بشینه.
هر وقت تنشهای فکری دارم؛ شایدم چیز خیلی خاصی نباشه. ولی باز سردرد میگیرم. حالا سردرد به کنار، استخوان درد چرا. هرچی فکر میکنم تا قبل فکر کردن حالم خوب بود. یا همین دیشب قبل از خواب دردی نداشتم. همین که من خوابیدم کار خودش روکرد.
چشم منو دور میبینه همه جا میره. حالا سردرد و بدن درد یه کنار با این همه کابوس شبونه چه کنم. این همه آدم شبا تو خواب من چیکار میکنن. با اجازه کی وارد خواب من میشن. من که خیلی از اینا رو نمیشناسم. معلوم نیست از کجا میان. صبح که پا میشم نصف خواب یادمه. تا میام بهش فکر کنم میپره. مثل گنجشکا تا صدا میاد همه پر میزنن.
ولش کن چه اهمیتی داره. سالهاست که از خواب بیدار میشم؛ سعی نمیکنم به زور خوابی رو یادم بیارم. خودش بخواد میاد. دیگه اصرار ندارم. مثلاً بیاد چی میشه. هیچی. پس ولش کن هرچی ذهنم خالی بشه بهتر. خلاصه که داستان دارم. یه مسکن خوردم که خبر نداره الان دخلشو میارم. پیشرفت علم خیلی جاها به دردمون نخورد. ولی هیچی به دردمون نخورده باشه این مسکن خیلی به دردمون خورد. باعث میشه درد نکشیم. انگار میدونه از زمین و آسمون میکشیم. میاد و به موقع به دادمون میرسه.
خدا پدرشو بیامرزه چه میدونم مخترع یا مسکن یا هر دو والا!
مریم سلیمانی