آنقدردر خواستن هم غرق بودند که هیچ چیز دیگر را نه میدیدند نه میشنیدند.
فقط به رفتن در زیر یک سقف فکر میکردند.
مخالفتها از هرسو پرتاپ شد.
اما چیزی آنها را از تصمیمی که گرفته بودند، منصرف نمیکرد.
حسی، شوقی در وجود آنها بود که خون تازه در رگهایشان جاری بود.
سالها بعد وقتی آنها را دیدم. رنگ پریده بودند.
خون در رگهایشان خشک شده بود.
قصد جدایی داشتند.
گفته بودند عشقشان جاودان و همیشگیاست.
مرد میگفت:بخاطر عشق هرکاری خواهد کرد.
زن میگفت: بخاطر عشق جان میدهد.
آیا آنها اینکار را نکردند؟
مریم سلیمانی