خنگیهایی که دوستشان داشتم
هیچوقت از بچههایی که بزرگتر از سنشان رفتار میکنند خوشم نمیآمد. مثلاً آرایش روی صورت یک دخترِ بچه، لطافت و معصومیت کودکانهاش را کدر میکند؛ کدر نه به معنای آلودگی واقعی، بلکه مثل لکهی چای روی لباس سفید. نه بیشتر. یا پسر بچهای که سیگار لای انگشتانش باشد؛ همانقدر ناهمخوان.
حرف من اصلاً دربارهی درست یا غلط بودن این رفتارها نیست. حرفم این است که آن زیبایی کودکی و نوجوانی—که هنوز ادامهی همان کودکیست—باید قدمبهقدم پیش برود. کاش فقط ظاهر بود؛ مشکل اینجاست که کودکانی که از سنشان جلوتر میروند، بعدها در بزرگسالی حس میکنند کودکی نکردهاند.
بهترین دوران زندگی من همان زمانی بود که به اندازهی سنم میفهمیدم؛ نه بیشتر. گاهی حتی خنگتر و بیتوجهتر به همهچیز. البته دیگران فکر میکردند بیشتر از سنم میفهمم و جور دیگری نگاهم میکردند، اما خودم حقیقت را میدانم. چقدر آن روزهایی را که هیچ پیشداوری دربارهی فردا نداشتم دوست دارم؛ سالهایی که فقط برای همان لحظه زندگی میکردم و هیچ درکی از «بزرگ شدن» نداشتم.
مثلاً بروم میدان توحید با دوستم سیبزمینی سرخکرده بخورم و با کلی ذوق برگردم خانه؛ تمام فکر و خیال من همان بود. یا جمعهها بروم کوه؛ همین میشد تمام دلخوشیام. حتی کمبودها را نمیفهمیدم. حالا که به آن فکر میکنم، همان نفهمی و خنگیِ دوستداشتنی را بیشتر دوست دارم.
من نمیدانستم «بزرگ شدن» چیست؛ بزرگسال یعنی چه. حالا میدانم، اما میبینم بسیاری از بزرگها بزرگ نیستند. بسیاری از بزرگسالان رفتار بزرگسالانه ندارند؛ کودکانی بیمسئولیت در کالبد آدمهای بزرگ. بیرحمیهای دشمنانه را در ظاهر قوموخویشها و بزرگترها دیدهام. بله، دنیا دیدهاند؛ اما دنیا را چگونه دیدهاند؟
مادرهای موسفیدی دیدهام که دیگر شبیه مادران دانای قصهها نبودند. پدرهای سالخوردهای دیدهام که عقل و درایت نداشتند. کودکانی با دستان و صورتهای سیاهشده از زباله دیدهام. بارهای سنگینی روی دوش زن و مردهای جوان دیدهام.
من هیچوقت به این روزها فکر نمیکردم. هیچوقت از آینده نترسیده بودم. اما بزرگسالی بارها و بارها مرا غافلگیر و ترساند. با این حال، حالا دیگر از آن نمیترسم. فقط روزهای خنگی و ناپختگیام را بیشتر دوست دارم؛ روزهایی که دلخوشیام رفتن به کوه بود، یا یک دورهمی خانوادگی، یا خوردن مغز استخوان در خورشت.
حالا نه آن کوه، کوهِ سابق است؛ نه آن خانواده، خانوادهی سابق؛ و نه آن طعم، طعم همان روزها. حالا میدانم بزرگسالی چیست، اما نمیدانم پیری چیست. نمیخواهم به آن فکر کنم و از آن بترسم.
سعی میکنم نه بزرگسالِ خنگ باشم و نه پیرِ خرفت.
مریم سلیمانی
