دستکشهایی برای رزمندگان
زنگ در را زدند. رفتم حیاط و در را باز کردم.
مینا خانم بود. با همان چادر مشکی کشدار همیشگیاش و زنبیلی در دست وارد شد. از آشناهای قدیمی مادرم بود. آنطور که میگفتند، تا قبل از انقلاب لباسهایی اشرافی و خاص میپوشید؛ لباسهایی شبیه لباس عروس سیندرلا. خلاصه برای خودش کسی بود. اما بعد از انقلاب، چادری شد، انقلابی شد و از همسرش جدا شد.
در دوران جنگ ایران و عراق، مینا خانم همهجوره به رزمندهها کمک میکرد؛ از خشک کردن سبزی و تهیه کنسرو گرفته تا بافتن شال گردن، کلاه و جوراب.
بساطش را در یکی از اتاقهای خانهمان که رو به حیاط بود، پهن کرده بود. صدای خشن و کلفتی داشت، اما کمحرف و مهربان بود. بیشتر وقتها فقط با سر پاسخ میداد.
پرسیدم:
– مینا خانم چی میبافی؟
گفت:
– دستکش برای رزمندهها.
بعد هم پرسید:
– میخوای تو هم ببافی؟
گفتم:
– ولی من که بلد نیستم…
لبخند زد و گفت:
– بیا بشین پیشم، تا شب خودم یادت میدم.
و همینطور هم شد.
مینا خانم بافتن دستکش و جوراب را به من یاد داد. چند گلوله کاموای پشمی طوسی و یک جفت میل بافتنی برایم گذاشت و گفت:
– تو بباف، خودم میام ازت تحویل میگیرم.
این شد که من هم یاد گرفتم جوراب ساقدار و دستکش ببافم، و با تمام وجود حس غرور میکردم که در پشت جبهه، برای رزمندهها سهمی هرچند کوچک دارم.
وحالا با دید باز میگویم آنها مردان شجاع و مردان خدایی و بیادعا بودند.
حالا هم، هیچوقت طرفدار جنگ نیستم.
چون در چنین موقعیتهایی، ما نهتنها منابع و ذخایر کشور را از دست میدهیم، بلکه مهمتر از همه، جان عزیز هموطنانمان را از دست میدهیم.
این هم بخشی از خاطرات من از روزهای جنگ تحمیلی بود.
مریم سلیمانی
