معنای تو چیست
«زندگیات مال خودت نیست اگر آن را وقف چیزی نکنی. خدمت کردن، معنا میبخشد. و تنها معناست که نجاتت میدهد.»
ـ بوریس پاسترناک
من همیشه با این باور زیستهام؛
از کودکی تا امروز، بزرگترین عبادت را در خدمت به مردم دیدهام.
شنیدن و لمس کردن درد دیگری، بیقضاوت و بیمنت.
خدمت به هر موجودی که جان دارد.
دنیا پژواک است. هر آنچه به آن بدهیم، دیر یا زود بازمیگردد؛ در چهرهی آدمی، در لحظهای بیهوا، یا در سکوتی که ما را صدا میزند.
اینکه زندگی، خود در دستان انسان است تا معنا را بیابد، دغدغهای همیشگی در من بوده.
در تلاش برای زیستنِ معنادارتر، همیشه با خود گفتهام: بزرگترین عبادت، خدمت به مردم است.
اما اگر معنا نباشد چه میشود؟
برای ادامه دادن، برای تاب آوردن در برابر رنجها و بیعدالتیها، برای دوام آوردن در دل روزمرگیها، باید معنایی یافت یا آفرید.
بیمعنایی، دیر یا زود آدمی را به ورطهی پوچی میکشاند.
اما حتی آنانکه به پوچگرایی باور داشتند، باز زندگی کردند.
زندگی کردند، نوشتند، خلق کردند، و با رنج به گفتگو نشستند. این یعنی زندگیشان، شاید ناخواسته، معنا داشته است.
آلبر کامو در دل فلسفهی پوچگرایانهاش مینویسد:
«باید سیزیف را خوشحال تصور کنیم.»
او از انسانی میگوید که سنگ را هر روز بالا میبرد، و هر شب که سنگ پایین میغلتد، باز برمیگردد تا دوباره آغاز کند. در دل همین تکرار بینتیجه، شاید جرقهای از معنا روشن شود.
کافکا، با همهی تاریکی و بیگانگی آثارش، جهانی آفرید که در آن انسان امروز خودش را میبیند؛
و همین دیدن، همین آفرینش، یعنی معنا.
ادبیات پوچگرا، اگرچه از بیمعنایی میگوید، خودش معناست؛
چرا که درد را به زبان میآورد، امید را پنهانی میپراکند، و در سکوت زمانه، نجواگر میشود:
«تو تنها نیستی.»
برای ماندن و دوام آوردن در زندگی، باید معنایی یافت—یا دستکم، ردّی از آن را در دل تکرارها جُست.
نه لزوماً معنایی بزرگ و سترگ.
معنا میتواند ساده باشد:
شاد زیستن.
لبخند بر لب کسی نشاندن.
یادگیری، تلاش برای بهتر شدن.
خدمت.
بودن کنار خانواده.
یا برای کسی، عشق.
حتی تباهی، گاهی صورت تحریفشدهی جستوجوی معناست؛
آدمی که در دام اعتیاد یا انزوا میافتد، شاید در پی معناست، اما راه را گم کرده.
برخی معنا را تنها در ثروتافزایی میجویند.
و البته ثروت لازم است، اما اگر بیچرخش، بیبخشش، و بیاثر بر دیگری باشد، فقط انباشت است، نه زیستن.
اما من از خدمت به خلقهایی حرف میزنم که چیزی جز زندگی نمیخواهند.
آنانی که بیریا، بیفریب، بیطمع، زندگی میکنند.
آنان که معنا را در لبخندی کوتاه، واژهای محبتآمیز یا لحظهای سکوت مییابند.
از آنان آموختهام که معنا، در سادگیست.
در هر دم، در هر گام، و در هر ارتباط انسانی.
و همین ارتباط انسانی، شاید رازِ زنده ماندن ما باشد.
در آثار بوریس پاسترناک، بهویژه رمان مشهور دکتر ژیواگو، همین معنا متجلی است.
شخصیتهای او در دل رنج و جنگ، نه در پی جاه و قدرت، بلکه در پی عشق، آرامش، و امیدند.
او نشان میدهد که زیستن برای دیگری، خود معنایی بزرگ است.
و من، معنا را در «دست گرفتن» یافتهام.
نه فرار از درد، که لمس آن.
نه انتظار خوشی، که ساختنش.
نه در بلعیدن و انباشتن، بلکه در بخشیدن، آموختن، و روشن کردن چراغی برای دیگری.
آنجا که دستی دست دیگری را میگیرد،
آنجا که لبخندی بر چهره مینشیند،
آنجا که رنجی اندک کاسته میشود—
من دوباره زنده میشوم.
مریم سلیمانی
#فلسفه #معنای_زندگی #ادبیات_و_زیستن