لحظه ای دیگر باید سر کلاس درس بنشینم و بفهمم که چهارده ساله ام که هیچ امکانی فرا رویم نیست که او ، دست نیافتنی و ناملموس باقی خواهد ماند. چقدر این راه عاشقانه را طی کردن زود تمام شدا چطور شد که ناگهان دخترك يك روز از خانه بیرون نیامد؟ آیا جهان همیشه چنین آسان دگرگون میشود؟ همسایه ما که دو دختر یازده ساله و چهارده ساله دارد ناگهانی می میرد. مادر شیرین و شهین تصمیم میگیرد که خانه را بفروشد و از محله ما برود. چه شد؟ چرا رنگ از روی من پرید؟ چرا فوج کبوتران خانگی پرواز کردند و پلکهای من جاودانه میپرند! چراخیابان خم میشود، در درخت و سیاهی روپوش او می آمیزد و او را، و جوانی مرا در گرداب فراموشی فرو میکشد؟ اکنون عصر اصفهان ستمگر است. من همۀ کوچه ها را می گردم همه خیابانها را طی میکنم به دنبال آن دخترک سیاه چشمی می گردم که وقتی صبح از خانه بیرون می آید نوک دماغش قرمز است ابروهایش به دیدن من بالا می روند. لبهايش جمع میشوند ،دستهایش كوچك و سفید کتابهایش را می فشارند. سرش بی اراده بریقه سپید رو پوشش خم میشود لحظه ای اضطراب و قرنی رهایی دمی خنده و سالها شادمانی نگاهی از سر بیخیالی و هزار شب رؤیا. کلمه ای مهربانانه و کتابی عشق پرسشی که روز و شب مرا پر میکند. بوی او بوی شکوفه سیب و گلابی اکنون صبح و راه مدرسه شکنجه ای مداوم است. من همۀ کوچه ها را می گردم همۀ خیابانها را طی می کنم به دنبال آن دخترک سیاه چشمی می گردم که : عصره رها ،آفتا ب غروب در آستانه در خانه می ایستد و به من، به همۀ آفرینش می نگرد نگاهی را میجویم که خوابی گرماز است. لبانی را میجویم که کودکی مرا باز میگویند وقتی که عصر در اصفهان آغاز میشود من تنها میمانم سرگردان و ترا میجویم ترا در درختهای سپیدار، نارون، تبریزی، و چنار خیابانها در آبهای نهرها و زاینده رود، در غبار می جویم. تو، ای دخترک سیاه ،چشم نخستین جلوۀ اصفهان با شهر می آمیزی و باستانی میشوی بانوی ما میشوی ای اصفهان بانوی خاطرات ما.
مریم سلیمانی
نویسنده: هرمز شهدادی