یادم میآیدفصل پاییز بود. باید ساعت نه صبح به محل کارم میرسیدم جلسهای مهم با مهمانهای خارجی داشتیم. درست نیم ساعت بود در خیابان منتظر ماشین بودم. هیچ ماشینی مرا سوار نکرد. برخلاف هر روز ماشینها همه پراز مسافر بود. با اتوبوس هم اگر میرفتم فردا صبح میرسیدم. حتی اگر به آژانس هم زنگ میزدم نمیتوانستم به موقع به شرکت برسم.دیگر دیرم شده بود.خیلی فکر کردم.چطور خودم را به محل کار برسونم. کلید شرکت دست من بود. از دور موتور سواری را دیدم. دل را به دریا زدم. دست تکان دادم. گفتم میتوانید تا قبل از ساعت نه مرا به خیابان قائم مقام برسانید.کرایه ش مهم نیست. گفت: آبجی سوار شو. سوار موتور شدم. پاهایم را محکم به موتور چسباندم. شبیه نخ دندان، مویی از لای ماشینها سبقت میگرفت. از میان اتوبوس، ماشین و پیاده روها با سرعت میرفت.خیابانها و آدمهارا دور تند یک فیلم میدیدم. اما کارش را بلد بود. وقتی در پیاده رو میرفت، سرم را خم میکردم تا شاخههای درختان پیاده رو در چشمم نرود. درچشمبههم زدن شنیدم موتوری گفت: آبجی رسیدیم. به ساعت نگاه کردم. پنج دقیقه به ساعت نه مانده بود. با خوشحالی کرایه بیشتری بهش دادم. با سرعت به سمت شرکت رفتم.
هنوز بعد از گذشت سالها به این فکر میکنم؛ چطور میشود مسیری چهل دقیقهای را در عرض ده دقیقه طی کرد.
مریم سلیمانی