
وقتی یکباره تلویزیون و هر صدایی را خاموش میکنیم، در سکوتی دلپذیر و آرامبخش فرو میرویم. ذهن دیگر مجبور نیست مدام گیرندههایش را به کار بگیرد. این همان کاری است که من الان انجام دادم.
شروع کردم به نوشتن. آرامم کرد.
بعد از نوشتن، به اتاق خواب میروم. نوشتن پیش از خواب برایم شیرینتر است؛ حس آرامش دارد.
قرار نیست فلسفه بنویسم یا داستانی خلق کنم، فقط مینویسم. چیزی به ذهنم نمیآید، اما احساسم را مینویسم و ادامه میدهم. بیآنکه فکر کنم یا وسواس داشته باشم.
این نوشتهها شاید برای انتشار نباشند، فقط برای ایناند که تا آخرین دقایق بیداری، فاصلهی میان مغز و دستم کمتر شود.
مثلاً بگذار فکر کنم ببینم چه احساسی دارم… کمی سردم است.
الان زیر پتو رفتن میچسبد. پاهایم سرد است. باز فکر کنم…
خواب دیشب یادم آمد، ولی نمیخواهم به آن فکر کنم. آنقدر شلوغ و پُر هرجومرج بود که اگر بنویسمش، کتاب میشود.
این خوابها خستهکنندهاند، انرژیگیر.
خب، دیگر چه؟ تقریباً هیچ.
به هیچچیز فکر نمیکنم. در یک فضای خالی هستم.
تمام احساسم را مینویسم: بوی چوب سوخته که از محیط خانه میآید، صدای دعوای گربههای محل، بوی سرمای ضعیف شبانهی پاییزی.
همینجا نوشتن را تمام میکنم. میروم بخوابم.
مریم سلیمانی
