گربهی سیاه
یادمه یه گربه سیاه گنده بود که وقتی روی لبه دیوار حیاط راه میرفت، همه دنبالش میکردن، از ترس اینکه نکنه پایین بیاد.
یه روز من و بابا تنها بودیم. رفتم زیرزمین و پرده پستو رو کنار زدم. ناگهان گربه سیاه پرید بیرون و رفت. شوکه شدم و زبونم بند اومد. متأسفانه من در چنین موقعیتهایی نمیتونم داد بزنم. کف زیرزمین ولو شدم. اون موقع ۱۴ یا ۱۵ سالم بود، دقیق یادم نیست. پدرم وقتی دید دیر کردم، دنبالم اومد. وقتی ماجرا رو براش تعریف کردم، گفت: «آخه بچه! چیکارت کنم. چرا بلد نیستی داد بزنی؟»
حالا به لطف مهر و آگاهی مردم، هم رفتار آدمها با حیوانها تغییر کرده، هم رفتار حیوانها با آدمها؛ مخصوصن گربهها. قبلن تا آدمو میدیدن، فرار میکردن.
امروز رفته بودیم پیادهروی در پارک. روی نیمکت نشسته بودیم که خانمی ظرف یکبارمصرف کوچکی درآورد و غذای خشک برای گربه سیاهی ریخت. گربه با قدمهای شمرده جلو آمد و شروع به غذا خوردن کرد. بعد هم به سمت ما آمد. دوستم دست به سرش کشید و نازش کرد. همین که دستشو برمیداشت، گربه دوباره خودش رو زیر دستش میبرد، انگار میگفت: «نازم کن!»
دماغش نصفه سفید و نصفه سیاه بود؛ خیلی جذاب بود. کنار چشمش هم سایه کمرنگی کشیده شده بود، انگار دستی ظریف تیک سایه زده باشد. این برایم خیلی جالب بود. هر بار خواستم ازش عکس بگیرم، سریع به من میچسبید و نمیذاشت. به زور یکیدو تا عکس گرفتم. صورت باجذبهای داشت؛ چشمهایی که هم زیبا بودن، هم کمی ترسناک.
بهش گفتم: «بیا تانتانه من!» (این اصطلاح ناز دادنه منه.) بعد با خنده ادامه دادم: «اگه ووپی (سگ خانواده) بفهمه دارم تو رو ناز میکنم، منو میکشه!»
گفتم: «بیا بریم ببینم کجا میخوای بری.» با من چند قدمی آمد، بعد خشکش زد و دوباره به سمت ظرف غذا رفت.
مهرورزی به حیوانات و طبیعت، زیباست. آدمهایی که به طبیعت، محیط زیست و حیوانات احترام میذارن و ازشون حمایت میکنن، واقعن امید رو زنده میکنن.
مریم سلیماتی
