همیشه شبها بهتر درس میخاندم. انگار هرچه در شب میخاندم، عمیقتر توی مغزم مینشست. صبح خیلی زود هم که درس میخاندم، خوب بود، اما بعدش باید میرفتم مدرسه. شبها بعد از درس، میپریدم توی رختخاب و آرامشی عجیب حس میکردم.
خانهی پدریمان حیاطدار بود و من عادت داشتم شبها چراغهای دو طرف حیاط را روشن کنم و از این سر حیاط تا آن سر حیاط، قدم زنان درس میخاندم. برای حفظ کردن مطالب هم گاهی کتاب را میبستم و در حال قدم زدن، از حفظ توضیح میدادم. علاقهی زیادی به کنفرانس داشتم.
یک شب طبق روال مشغول درس خاندن بودم. همین که سرم را از کتاب برداشتم و به بالا نگاه کردم، چشمم به ساختمان روبهرو افتاد. یک کله کچل از پنجرهی کوچک راهروی همسایه بیرون زده بود و داشت به من زل میزد. پنجره آنقدر کوچک بود که فقط کله و دو چشمش دیده میشد.
ترسیدم و سریع عقب رفتم. بعد از مدتی یواشکی از اتاقم نگاه کردم، اما کسی آنجا نبود. داشتم فکر میکردم اگر همین اتفاق در وضعیت فعلی بیفتد، چقدر باید پیگیر و ترسیده باشم.
فردا که از مدرسه برمیگشتم، خانم همسایه را دیدم. با لهجهی شیرین کردی احوالپرسی کرد. پرسیدم: «مهمان دارید؟»
با خنده گفت: «چطور مگه؟» وقتی تعریف کردم دیشب کلهی کچل را دیدهام، خندید و گفت: «برادرشوهرمه، مجرد و سربازه. برای مرخصی آمده پیش ما. وضع مالیش هم خوبه.»
با لبخند گفتم: «نه، کاری ندارم.» اما دیشب نور تیر چراغ برق روی سرش افتاده بود و فقط دو چشم و کلهاش را دیده بودم. ترسیده بودم. هر دو خندیدیم.
مریم سلیمانی
#داستان_کوتاه #خاطره