وانتی از سر خیابان میگذشت، باری پر از بوته و خار داشت.
مردم با شوق به سمتش میرفتند، بوتهها را میخریدند و با فاصله در کوچه میچیدند. بزرگترها آتش را برپا میکردند و با پریدن از روی آن، آوازی میخواندند:
«سرخی من از تو، زردی تو از من»
وقتی شعلهها فروکش میکرد، نوبت کوچکترها بود. آنها هم از روی آتش میپریدند و همصدا آواز میخواندند. در دل آتش، پلیدیها، بیماریها و ناراحتیهایشان را میسوزاندند.
دختران و پسران محله چادری روی سرشان میانداختند تا ناشناس بمانند. این رسم، بازی را جذابتر میکرد. با کاسه و قاشق در دست، زنگ خانهها را میزدند. صاحبخانه که در را باز میکرد، آنها قاشق را به کاسه میکوبیدند. صاحبخانه هم خوراکی، تنقلات، شکلات یا حتی پول در کاسهشان میریخت. برکتی برای سال جدید.
در گوشهای دیگر، عدهای فالگوش میایستادند. نیت میکردند و از حرفهای رهگذران، پاسخ نیتشان را میگرفتند.
چهارشنبهسوری، پر بود از شور، شوق، رقص، آواز و شادی.
اما سالهاست که دیگر وانتیهای بوتهفروش را نمیبینم.
بوتهها و آتشهای گرم، جای خود را به ترقهها و نارنجکهای پرسروصدا و خطرناک دادهاند.
چرا؟
چون این سنتها را به آیندگان نیاموختند.
چون جلوی خیلی از رسم و رسومهای زیبای ما را گرفتند تا در تاریخ دفن شوند.
دیگر خانههای حیاطدار کمتر شدهاند. مردم در آپارتمانها، شهرکها و برجها زندگی میکنند.
همسایهها همدیگر را نمیشناسند.
درختان سرسبز و باطراوت، جای خود را به ساختمانهای بیروح دادهاند.
هیی…
من خوششانس بودم که در کودکی، حتی برای یک بار، این رسم زیبا را دیدم.
نمیتوان به گذشته برگشت، اما میتوان سنتهای باستانی را برای نسلهای جدید زنده کرد.
وقت آن رسیده که چهارشنبهسوری را دوباره و دوباره احیا کنیم.
وقت آن است که پلیدیها را در آتش بسوزانیم.
بیایید هوای هم را داشته باشیم.
هوای حیوانات و پرندهها، که از صدای انفجار میترسند و جان خود را ازدست میدهند.
همه ما زیر یک آسمان زندگی میکنیم.
شادی را مسری کنیم.
و چهارشنبهسوری را، امسال با شادی و اصالت با شکوه ایرانی، جشن بگیریم.
#مریم_سلیمانی
#چهارشنبه_سوری