پسری در جنگل بیهدف راه میرفت. سنگ ریزهای را با نوک کفشش پرتاپ کرد. سنگریزه به جلوی پای شیر سلطان جنگل افتاد. شیر به سمت پسرک آمد. من شیر سلطان جنگلم. تو چی هستی؟ پسرک گفت من انسانم. پادشاه جنگل. شیر اورا به محل زندگی حیوانات برد. او را به عنوان پادشاه جنگل معرفی کرد.
روزی پسرک از جنگل محوطه زیست حیوانات رد میشد. دید حیوانها سنگ بهم پرتاپ میکنند. آنها برای سرگرمی سنگبازیمیکردند. پسرک وارد بازی آنها شد. به حیوانات یاد داد چطور هدف بگیرند و بهم سنگ پرتاپ کنند. در هنگام بازی سنگی به صورت شیرنر خورد. شیرنر به شیرماده گفت: چرا سنگ را به صورتم پرتاپ کردی. شیرماده گفت: ولی این بازیه از قصد نزدم. سپس شیرماده بر زمین دراز کشید. گفت: تو هم یه سنگ به صورتم پرتاپ کن. شیرنر گفت: من فقط احساسم را گفتم. با بیتوجهی رفت.
پسرک در گوشهای ایستاده بود. تمام ماجرا را دید. خیلی متاسف شد. شیرماده غمگین شد. پسرک رفت شیر ماده را نوازش کرد و بوسید. شیرماده از محبت پسرک تشکر کرد. پسرک آنطرف بز را دید. تنها گوشهای نشسته بود و قسمتی از گوشش زخمی شده بود. سمت بز رفت. از بز عذرخواهی کرد.
بز: اشکالی نداره. پادشاهان همیشه همینطورند.
پسرک: قصد نداشتم به شماها آسیب بزنم. نباید باهدف سنگ پرتاب میکردم.
بز: هیچ پادشاهی ندیدم عذرخواهی کنه. فقط لطفا دیگه این کار را نکن. جنگ احمقانه است.
پسرک آن روز ناراحت بود. لب دریا ساعتها فکر کرد.شب شد. یکی از حیوانها آتش روشن کرد. یکی دیگر گفت: این خورشیده
پسرک: نه.الان شب است. فردا روز خورشید به آسمان میآید. همه جا روشن میشود.
پسرک: باید یه چیزی به همه حیوانها بگویم. من پادشاه جنگل نیستم. من فقط یک انسانم.
شیر نر: تو به ما دروع گفتی. قراربود به عنوان پادشاه از ما حمایت کنی ولی کاری نکردی.
شیرنر حمله کرد که پسرک را بخورد.
شیرماده دهانش را باز کرد و به پسرک گفت بدو بیا تو دهان من . وگرنه میخوردت.
پسرک در دهان شیرماده قایم شد. به شیرماده گفت من نمیخواستم به شماها دروغ بگویم. متاسفم. حالا مرا از دهانت بیرون بیار. نمیتوانم نفس بکشم.
فردا صبح شیرنر ناراحت لب دریا نشسته بود. پسرک به سمت شیرنر رفت. گفت دلم برای مادرم تنگ شده. کاش هیچوقت خانه را ترک نمیکردم. دلم میخواد برم. از رفتاری که داشتم عذر میخوام. منو ببخش. من تو و همه حیوانات را دوست دارم.
پسرک: میخوام برم.
شیر نر: چرا
پسرک: من پادشاه نیستم. من هیچی نیستم.
شیر نر: پس تو چی هستی.
پسرک: فقط یه انسان.
شیر نر: این کافی نیست.
حیوانات به دور پسرک جمع شدند. قایقی را که برایش ساخته بودند بر آب زدند
حیوانات: رسیدی خانه از ما تعریف کن.
تو اولین پادشاه آدم اینجا بودی. همه غمگین و ناراحت بودند. پسرک هم با ناراحتی سوار بر قایق شد. به ذوق رسیدن به خانه آنجا را ترک کرد.
شب شد. حیوانها به او عادت کرده بودند. ناراحت بودند.شیر نر قلبی که پسرک با چوب بر ساحل کشیده بود نگاه کرد. اشک ریخت. همه حیوانات با زبان خود از غصه فریادی کشیدند. این جدایی برای حیوانها و پسرک سخت بود.
پسرک آنطرف دریا رسید. تمام خیابانها و کوچهها و خانهها را با خوشحالی نگاه میکرد و میخندید. پسرک نیمه شب به خانه رسید.
به سمت مادرش رفت. همدیگر را بغل کردند. مادرش بدون حرفی او را میبوسید. مادر اشک از چشمانش سرازیر شد. برای او غذا آورد. و به غذا خوردن پسرش خیره شد. تا اینکه سرش را روی میز گذاشت. با یک خیال راحت خوابش برد.
مریم سلیمانی