عزیزم!
اکنون که این نامه را مینویسم، سخت بیمارم.
چند شبی است که پیدرپی در تب میسوزم.
سرفهها راه نفسم را بستهاند.
عضلات شکمم منقبض شدهاند.
اوه… درد، تمام استخوانهایم را سست کرده است.
بیاشتها هستم و مدام حالت تهوع دارم.
دکتر میگوید باید غذای پرکالری بخورم.
میدانی؟
زندگی بیشتر شبیه موجودی خاکستری، چسبناک و ترسناک است؛
موجودی که هر لحظه دور پاهایت میپیچد و میکوشد تو را فرو ببرد.
و تو… هر بار میجنگی، خودت را از چنگالش خلاص میکنی،
و کمی آنسوتر، درختی پر از شکوفههای رنگارنگ،
و فرشتگانی زیبارو را میبینی.
به آن سمت پناه میبری،
برای لحظهای همهچیز را فراموش میکنی،
و در کنار فرشتگان و گلهای رنگارنگ، لذت میبری.
و اگر در زندگیات کسی باشد که دوستش داشته باشی،
آن دوستداشتن، میشود دوپامینی در خونت،
دلیلی برای دوام آوردن،
قویتر شدن،
و امید داشتن برای رسیدن.
عزیز من!
زندگی همین است.
مریم سلیمانی
#نامههای_خیالی