قرار بود برادرم همراه پسرداییمان به شمال برود. البته او پسردایی مادرم بود، ولی آنقدر با ما صمیمی شده بود که بیشتر وقتها خانهی ما بود. من هم اصرار داشتم که با آنها بروم، اما پدر و برادرم مخالفت میکردند. آخرش پسرداییام رو به پدرم گفت:
«قول میدم مثل چشمهام مراقبش باشم. نمیذارم مریض شه، صحیح و سالم برش میگردونم.»
پدرم با تردید قبول کرد. با اتوبوس به سمت گیلان راه افتادیم. پسردایی پیشنهاد داد که از یک میانبُر جنگلی برویم تا یک ساعت زودتر به خانهی روستایی برسیم. از جاده پیاده شدیم و وارد مسیر جنگل شدیم.
در ابتدای مسیر، سه سگ بزرگ پارسکنان به سمتمان آمدند. پسردایی گفت:
«نترسیا! اگه بفهمن ترسیدی حمله میکنن. دولا شو، سنگ بردار.»
هر سه همین کار را کردیم. وانمود کردیم میخواهیم سنگ پرت کنیم. سگها عقب کشیدند.
جنگل تاریک بود. شب شده بود و باران دیشب زمین را پر از گِل کرده بود. با هر قدم، کفشهایم سنگینتر میشد. به پلی رسیدیم؛ یک پل چوبی باریک، معلق بالای رودخانه. تختهها زوار در رفته بودند و فقط یک ردیف چوب سالم مانده بود برای عبور.
برادرم با روشن کردن کبریت راه را روشن میکرد. من سکوت کرده بودم، مثل موشی بیصدا، اما برادرم غر میزد:
«آخه برای چی اینو آوردیم!»
پسرداییم گفت:
«چیزی نمونده، بیشتر راه رو اومدیم.»
جلوتر، وارد راهی باریک و گلآلود شدیم. با هر قدم، انگار یک کیلو گل به کفشهایم میچسبید. ناگهان هنگام بالا آوردن پا، فقط پا بالا آمد؛ کفشم جا ماند. صدایم درنیامد. بیسروصدا ادامه دادم.
ساعت حدود سه نیمهشب بود و دیگر کبریتی باقی نمانده بود. اما طبق حرف پسردایی، نزدیک خانه بودیم.
خانه در انتهای جنگل بود؛ زمینی که ارثیهی زنداییام بود. بعد از ازدواج با دایی مادرم، آنجا ساکن شده بودند و زندگی روستایی را شروع کرده بودند. داییام هم در اداره برق گیلان مشغول به کار شده بود.
با یک لنگه کفش، بالاخره به پشت خانه رسیدیم. ایوان را روشن کردند. پسردایی دبههای آب را یکییکی روی پاهایم ریخت تا گلها را بشورم. زندایی با چشمهای خوابآلود از پلههای ایوان پایین آمد:
«رسیدید؟ از جنگل اومدید؟»
– «آره… ولی به بابا چیزی نگی!»
– «ای وای خاک بر سرم! دختر امانتی رو از دل جنگل آوردید؟»
– «من خودم اصرار کردم. حالمم خوبه.»
– «دختر، تو چقدر نترسی! چطور وسط اون جنگل و حیوونا نترسیدی؟ اگه اتفاقی میافتاد، من چی باید به پدرت میگفتم؟ اینجا جنگله، دخترجان، شهر که نیست!»
پسرداییام گفت:
«من مراقبش بودم.»
همینکه این جمله از دهانش بیرون آمد، صدایی غُرشکنان گفت:
«تو غلط کردی!»
دایی مثل شیر خشمگین از ایوان پایین آمد. پسرداییام دو پا داشت، دو تای دیگر هم قرض گرفت و فرار کرد!
فردای آن شب، پسرداییام رو به من گفت:
«خدایی دمت گرم! نترسیدی، پا به پای ما اومدی. از این به بعد بیشتر بهت اعتماد میکنم.»
برادرم گفت:
«اگه بابام بفهمه چی؟»
گفتم:
«هیچی نمیگیم. حالش بد میشه. دفعهی بعد رو هم در نظر بگیرید.»
برادرم گفت:
«نخیر، دفعهی بعدی وجود نداره! من دیگه تو رو تنها نمیارم شمال!»
پسردایی گفت:
«این بیخود میکنه! من میارمت. دیگه خواهر نیستی، رفیق راهی!»
مریم سلیمانی