نور آفتاب باعث درخشش چیزی روی ماسههای ساحل میشود. احتمالاً یک تکه شیشه شکسته یا فلزی بیارزش است. محض کنجکاوی نزدیکتر میروم. گوی طلایی رنگ را در میان ماسه دیدم.
گوی رادر کف دستم گذاشتم. نورآفتاب درخشش را بیشتر میکرد. نیرو و انرژی ازسرانگشتان دستم وارد بدنم میشد. چجوری به این ساحل آمده است؟ شاید هدیه دریا به من است. حس خوبی به آن دارم. چه میتواند باشد؟ هرچی هست برایم باارزش است.
هر روز غروب به ساحل میروم. رو به دریا مینشینم و گاهی با دریا حرف میزنم.
خورشید به وقت غروب است. به خانه برگشتم. گوی را بر روی میز گذاشتم. تا جلوی چشمم باشد.
روز بعد نامهای دریافت کردم. وکیلِ عمهام نوشته که او مرده است و قسمتی از اموالش به نام من است.
نگاهی به گوی طلایی کردم و لبخندی زدم.
نه برای مرگ عمهای که از بچگی دیگر او را ندیدم. بلکه برای مهمانی که با آمدنش نعمت و ثروت در زندگیام جاری شد.
مریم سلیمانی