مزاحم تلفنی
همهی خرابکاریها زیر سر او بود، اما چه کسی باور میکرد که زیر آن قیافهی سیاه و لاغر اندام، یک شیطان تمامعیار پنهان شده باشد؟ نقشههایش پر از شرارت و شجاعت بود. همیشه خطشکن خرابکاریهای بچههای فامیل بود و در نهایت، پای او وسط کشیده میشد.
یکی از شبهای گرم تابستان، روی پشتبام و زیر پشهبند، کنار مادربزرگ و دختر عمویش خوابیده بود. ناگهان آرام در گوشش گفت: «بیا یه چیزی نشونت بدم.» هر دو بیصدا از پشهبند بیرون خزیدند و به سمت پشتبام همسایه رفتند. پسری با زیرپوش و شورت در پشهبند خوابیده بود، یا بهتر بگوییم وول میخورد؛ پیداست که خوابش نمیبرد، اما چشمانش همچنان بسته بود.
همسایه، دیوار به دیوار خانهی آنها بود. پسرک با چشمان بسته ولی بیدار به نظر میرسید. او سنگریزهای برداشت و به پشتبام آنسو پرت کرد. دختر که ترسیده بود، نیم خیز مثل خزنده به داخل پشهبند برگشت و با خنده گفت: «اون اگه بیاد لب دیوار هم، ما رو نمیتونه ببینه. ما پشت دیوار خرپشتهایم.»
در خانواده به او میگفتند آبزیرکاه کارهایش را همیشه زیرزیرکی انجام میداد، طوری که هیچکس متوجه نمیشد. یکی دیگر از سرگرمیهای مورد علاقهاش، مزاحمت تلفنی بود. هر وقت به خانهی آنها میآمد و موقعیت را مناسب میدید، دستش به تلفن میرفت و شوخیها و مسخرهبازیهایش شروع میشد. هیچوقت حرف جدیای نمیزد، فقط میخندید و دیگران را میخنداند. به او اصرار میکردند که چیزی بگوید، اما او آنقدر سادهدل بود که فکر میکرد از آن طرف خط میتوانند او را ببینند؛ در نتیجه، حرفهایش خیلی جدی میشد و دخترعمویش ناگهان تماس را قطع میکرد.
در یکی از همان شبهایی که تنها بودند، دوباره شیطنت کردند و تماس گرفتند. این بار گفتوگو ادامه پیدا کرد و به آشنایی با پسری ختم شد که از آنها هم شیطانتر بود. مکالمه به خنده و شوخی گذشت و آن پسر از دخترعمویش خوشش آمد. قرار گذاشتند. در یکی از عصرهای تابستانی، به لابی هتل شرایتون رفتند. رضا، پسر خندهرو و خوشتیپی بود که در ایتالیا زندگی میکرد و برای دیدار خانوادهاش به ایران آمده بود. با وجود ظاهر جوان، سنش کم نبود. دختر حس میکرد چنین آدمهایی نمیتوانند مدت زیادی در ایران دوام بیاورند. در ایران، یا آدمهای حسابی مهاجرت کرده بودند، یا در انزوا زندگی میکردند.
تا پیش از بازگشت رضا، چند بار همدیگر را دیدند. رضا پسری روشنفکر بود که معاشرت با شادی و شور را در دختر زنده میکرد.
سه سال بعد، دختر به خواست پدرش ازدواج کرد. ازدواجی سنتی که خودش راضی از آن نبود. میگفت: بخت دختر یا یک گندم از مادرش بالاتر میرود یا یک گندم پایینتر اما به نظرش بخت او از زیرزمین هم پایینتر رفته بود.
یک روز، خواهرش گفت که مردی تماس گرفته، خودش را رضا معرفی کرده و تأکید کرده که باید حتماً او را ببیند. اول نشناخت، اما بعد یادش آمد. در اولین فرصت تماس گرفت. رضا بدون مقدمه آدرسی داد و گفت که باید حتماً همدیگر را ببینند.
همدیگر را دیدند. خوشحال شدند. اما وقتی دختر گفت که ازدواج کرده، انگار آب یخ روی رضا ریخته باشند. فنجان قهوه را آرام روی میز گذاشت. دختر پرسید: «چی شده؟ تو که نبودی دعوتت کنم…» رضا به چشمانش خیره شد و گفت: «من با اشتیاق اومده بودم که بگم میخوام باهات ازدواج کنم. فقط تو رو انتخاب کردم.»
مریم سلیمانی
#داستان_کوتاه
