به شکلی عجیب احساس خوابآلودگی به سراغم آمد. برخلاف عادت، به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. نفهمیدم چه زمانی خوابم برد. وقتی چشمانم را باز کردم، به سقف خیره شدم. کجا هستم؟ در کجای زمان ایستادهام؟ اطرافم را نگاه کردم؛ بهظاهر در یک اتاق بودم، اما چیزی در اینجا مرا سردرگم میکرد.
بهآرامی حرکت کردم و به سمت سالن رفتم. اینجا کجاست؟ خانه را نمیشناختم، اما همه چیز برایم عجیب آشنا بود. حس گنگ و گیجکنندهای داشتم. ساعت دیواری هفت و نیم شب را نشان میداد. تلویزیون را روشن کردم. عجب! این برنامه را همین چند لحظه پیش دیده بودم. قهوهای برای خودم درست کردم. همین کار را هم انگار چند دقیقه پیش انجام داده بودم.
به هر چیزی که نگاه میکردم، حس ناآشنایی آشنایی در ذهنم جرقه میزد. لحظات مثل یک فیلم در دور تند از مقابلم عبور میکردند. انگار هر لحظه را دو بار زندگی میکردم. اما پس لحظهی جدید کِی میرسد؟
به ساعت نگاه کردم؛ نه شب بود. نور خانه برایم کم به نظر میآمد، اما تمام چراغها روشن بودند. حس میکردم باید در جای دیگری باشم. اما اینجا مگر خانهی من نبود؟ کتابی را از روی میز برداشتم. صفحهای را باز کردم که انگار همین چند لحظه پیش خوانده بودم. ورق زدم؛ باز هم تکراری بود. آنقدر ورق زدم که به صفحهای رسیدم که نخوانده بودم.
شروع به خواندن کردم. وقتی دوباره به ساعت نگاه کردم، نه ونیم شب بود. تلویزیون را روشن کردم و کانالها را بالا و پایین کردم. اینبار برنامهها تازه و متفاوت بودند. یک لیوان آب خوردم. بهنظر میرسید لحظات دیگر تکراری نیستند.
از هفت و نیم تا نه و نیم شب، انگار گذشتهای را که در طول سالها زندگی کرده بودم، دوباره مرور کرده بودم. حالا دیگر لحظههای جدید در حال شکلگیری بودند، و من داشتم آنها را زندگی میکردم. در این روز عادی، دنیایی را تجربه کردم که در آن زمان و واقعیت مرزهای ثابتی نداشتند. تنها چیزی که در این دنیای ناپایدار ثابت بود، خود من بودم.
مریم سلیمانی