• maryamsoleymani170@yahoo.com

قهوه‌چی

  • خانه
  • >
  • نوشته‌ها
  • >
  • نوشته‌ها
  • >
  • داستان
  • >
  • داستان کوتاه
  • >
  • قهوه‌چی
2 جولای 2024
176
مریم سلیمانی
داستان کوتاه
0

از وقتی بیکار شد بیشتر در رختخواب بود.گاهی یه نخ سیگار می‌کشید و در یخچال را باز می‌کرد . دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت. غذای شاهانه‌‌ش تخم مرغ بود. ته مانده حسابش را هم مدیریت می‌کرد برای کرایه خانه. بعداز ظهرها یه روزنامه می‌خرید دنبال کار می‌گشت. دست‌مزدها آنقدر کم بود و مسیرشان دور که هر چه می‌گرفت باید کرایه ماشین می‌داد.از طرفی روش نمی‌شد فروشندگی کند می‌ترسید آشنایی اورا ببیند.
دو ماه بیشتر تا سال خانه نمونده بود. خدا می‌داند صاحبخانه کرایه را زیاد کند یا نه. بارها به گذشته فکر می‌کرد.اینکه صاحب‌خانه‌ها رحم و مروتی داشتند.گذشت و مردانگی داشتند.
شب که می‌شد خوشحال یود که دلیل موجهی برای خوابیدن دارد.

روز سرنوشت‌ساز فرا رسید .صاحبخانه بایک تماس آب پاکی را روی دستش ریخت.با خودش گفت حالا چه خاکی سرم بریزم.از خانه پدری هم که خبری نبود.بعداز مرگ پدرش با وجود مهرمادربه برادرش دیگر جایی برای او نبود.دنبال خانه گشت ولی باپول پیش او که حالا پول خرید یک موبایل بود هیچ شانسی وجود نداشت. به این فکر افتاد از تهران خارج شودوبه شهرستان مهاجرت کند خرت و پرت‌هایش را هم فروخت .یک وانت اجاره کرد. اسباب‌هایش یک وانت را هم پر نمی‌کرد راهی یکی از روستاهای دور افتاده درشمال شد.یک خانه مخروبه و قدیمی که هنوز آب لوله کشی هم نداشت و از آب چاه باید استفاده می‌کرد اجاره کرد. تار عنکبوت تمام درهاو پنجره‌های آن را گرفته بود.قید همه چیز را زده بود دیگر هر اتفاقی بخواهد بیفتد برایش اهمیت نداشت .او همسرش را از دست داده بودو بعداز مرگ پدرش مادرش تمام توجه‌ش پسر معتادش بود.

خانواده را هم که خودش ترک کرده بود.دوست و آشنایی هم نداشت که بخواهد روی کمک آنها حساب باز کند.تنها خودش بود. با پول اندکی خانه را از یک روستایی اجاره کرد. تنها یک لامپ در خانه باقی مانده بود که روشن می‌شد. خسته روحی و جسمی بود. وقتی رسید شب بود.
اسباب و اثاثیه‌ش را به داخل برد.بقچه رختخوابش را باز کرد.و همانجا خوابید.صبح با صدای پرندگان از خواب بیدارشد. از چاه آب کشید .گشتی در اطراف زد. لباسش رطوبت داشت. عرق از پیشانیش می‌ریخت.به سمت خانه برگشت. پیراهنش را بر روی دهانش بست و شروع به جارو کردن کرد. با لباسش که دیگر شکل لباس نبود شروع به تمیز کردن پنجره و درهای کهنه چوبی کرد. پنجره‌ها را پاک کرد. نور خورشید به خانه آمد. نفسی کشید.
بغضی در گلو داشت ولی دلش نمیخواست گریه کند.تخت چوبیش را با پیچ و مهره بهم وصل کرد و در گوشه‌ای گذاشت.

لباس‌هایش را به جا لباسی آویزان کرد و روی میخ‌های به جا مانده بر دیوار آویزان کرد. یخچالش را به برق زد و کاسه آب درون یخچال گذاشت. راه افتاد. سر جاده روستارسید. قهوه‌خانه‌ای را دید وارد قهوه خانه شد.چای و صبحانه سفارش داد. همه نگاهش می‌کردند. قهوه چی پرسید:
_ مسافری
_ نه تازه دو روزه به روستای آنطرف جاده اومدم. برای زندگی
خوب پس دیگه از خودمون هستی این چایی‌ هم مهمون من. مردی میانسال و دنیا دیده بود. شروع به گفتگو کردن از بیکاری از دست دادن همسر تا جواب کردن صاحبخانه و بیکار شدنش و اینکه دنبال کار می‌گردد.قهوه‌چی پرسید: هرکاری باشه انجام میدی
_ کمی برقکاری بلدم. حسابداری خوندم.

با قهوه‌چی دوست شده بود بیشتر شب‌ها تا دیر وقت در قهوه‌خانه می‌ماند. صاحب قهوه خانه‌ام بعضی شب‌ها به خانه او می‌آمد و غذا میاورد تا باهم بخورند. در راست و ریس‌کردن و تعمیرات خانه به او کمک کرد.دستی بر سر روی خانه کشید.
به لطف قهوه‌چی در مغازه‌ای تاسیساتی مشغول به کار شد.قهوه‌چی هم داستان‌های زندگی خودش را داشت ساعت‌ها با هم حرف می‌زدند. البته گاهی از اینکه از شهروخاطراتش دور شده بوددلش می‌گرفت. به بارش باران نگاه می‌کرد نمی‌دانست خوشحال باشد یا دلش بگیرد تمام خاطرات خود را در جایی رها کرده بود. صاحب قهوه‌خانه خواندن و نوشتن بلد بود. از او خواست که در قهوه‌خانه گاهی برای مشتریان کتاب بخواند و این به رونق قهوه‌خانه کمک می‌کند هم مردم را به کتاب‌خوانی ترغیب می‌کند.کم کم با اهالی روستا هم آشنا شد. هرچند خیلی اهل رفت و آمد نبود سرش به کار خودش بود. و تا آنجا که می‌توانست سعی می‌کرد با کسی هم صحبت نشود.

به جوانترهای روستا گاهی کتابی قرض می‌داد و آنها را تشویق می‌کرد که در اوقات فراغت مطالعه کنند. زیرا کتاب می‌تواندتحمل زندگی نکبتی را برای آنهاقابل تحمل‌تر کند.او در یک بنگاه ماشین شروع به کار کرد غروب که به خانه می‌آمد قهوه‌ای برای خود دم می‌کرد و بر روی ایوان خانه که حالا صفایی داشت و به لطف قهوه چی چند گلدان در آن چیده شده بود و یک میز کوچک و یک صندلی می‌نشست شروع به نوشتن می‌کرد.بعد از دو سال خودش را جمع و جور کردو با پس اندازی که داشت می‌توانست در شهر خانه‌ای اجاره کند. اما او دیگر حاضر نبود آنجا را ترک کند. ترجیح می‌داد در همان جا زندگی کند. آن خانه قدیمی و متروکه حالا جان گرفته بود. روستایی‌ها هم خوشحال بودند. چراغ خانه‌ای در انتهای روستا همیشه روشن است و مردی تحصیل کرده و کتاب خوان به روستای آنها مهاجرت کرده است.

او با خانواده‌اش در ارتباط نبود.حالا خانواده و دوستان ارزشمندی پیدا کرده بود.به این زندگی ساده خو گرفته بود. چنان آرامشی داشت که حاضر نبود آنجا را ترک کند. یا اجازه دهد کسی آن را خراب کند.سال‌ها گذشت و این جوان ساکت و آرام کتاب‌هایش را با نام مستعار چاپ می‌کرد. کتاب‌هایش دست به دست می‌چرخید
شاید اگر به این روستا نمی‌آمد، هیچوقت کتابی نمی‌توانست بنویسد. او از اینکه به اجبار و بی‌مهری آدمهای زمانه در روستایی دور افتاده زندگی می‌کند، احساس رضایت و خوشبختی می‌کرد.

مریم سلیمانی

برچسب ها:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    آخرین دیدگاه‌ها

    1. مریم سلیمانی در فرهنگ نوشتاری چیست؟ تفاوت فرهنگ نوشتاری و فرهنگ گفتاری
    2. مریم تقی‌زاده در فرهنگ نوشتاری چیست؟ تفاوت فرهنگ نوشتاری و فرهنگ گفتاری
    3. مریم سلیمانی در آرزو و مرغ آمین
    4. نغمه در آرزو و مرغ آمین
    5. A.R.T در طالب بی قرار شو

    نوشته‌های تازه

    • آرمان‌شهر؛ سرزمینی خیالی، آینه‌ای برای واقعیت
    • نامه‌ای از دور
    • هدیه‌ی دوست
    • جنگ پارتیزانی چیست؟
    • آتش بس….

    دسته‌ها

    • آموخته‌های من برای نوشتن
    • آموخته‌های من در روانشناسی
    • داستان
    • داستان کوتاه
    • نامه‌های خیالی
    • نوشته ادبی
    • نوشته‌ها

نوشتن و مطالعه آگاهانه

در این سایت، مجموعه‌ای از آموزش‌های نوشتن، روانشناسی، داستان کوتاه، مقاله، خاطره و شعر را خواهید یافت. هر مطلب در اینجا برای رشد فکری و الهام‌بخشی به شما طراحی شده تا به دنیای نویسندگی و تفکر آگاهانه نزدیک‌تر شوید.

دسترسی سریع

  • درباره من
  • درباره من

آرمان‌شهر؛ سرزمینی خیالی، آینه‌ای برای واقعیت
  • 30 , ژوئن , 2025
نامه‌ای از دور
  • 29 , ژوئن , 2025

  • درباره من
  • درباره من