امروز صبح که چشم باز کردم بعداز شستن دست و صورتم دوباره به رختخواب برگشتم. در یوتیوپ یک مدیتیشن صبحگاهی بالا آمد. با مدیتیشن همراه شدم. حالم را دگرگون کرد. بدون فوت وقت برای پیادهروی به پارک رفتم. در حین پیادهروی چشمم به پاکت سیگاری رها شده در پارک افتاد. یاد حرف استاد اردشیر رستمی افتادم.” من گاهی ۲ ساعت تنها به جنعآوری زباله در طبیعت میروم…..”
چند زباله را از زمین برداشتم. سه دستمال کاغذی، سه لیوان یکبارمصرف و دو پاکت خالی سیگار را در سطل زباله پارک انداختم. در هرچند قدمی سطل زباله دیده میشد. امروز به سهم خودم قدمی هرچند کوچک بابت قدردانی از مادر زمین ، فضای سبز و درختان برداشتم. کارهای کوچک را دستکم نگیریم. گاهی قدمهای کوچک تاثیر بزرگی در زندگی ما دارد.
بعداز پیادهروی در نیمکتی سرد در تشعشع آفتابی گرم نشستم. باغبانان پارک در حال آبدهی و زیرو رو کردن خاک درختان بودند. گلهای رنگی زیبایی را در پارک کاشتند.
مشغول نوشتن بودم که صدایی بلند و لحنی نامحسوس گفت: سلییییاااااام. سرم را بالابردم. مردی چهلوچند ساله با کاپشن برتن و پاهایش را با دمپایی بر زمین میکشید. شناختمش. قبلن هم در همین پارک دیده بودمش. به گرمی به او سلام دادم و حالش را پرسیدم. دستش را به نشانِ دست دادن به سمتم درلز کرد. کمی دودل شدم. ولی به او دست دادم. دستم را کمی به سختی کشیدم. دستم را نمیخواست رها کند. چشمانش کمی انحراف داشت. لبخندی بر لبانش نشست. نمیدانم شاید مدتها بود دست گرمی به سویش دراز نشده بود. این کار من برخلاف عادت بود. دیدن لبخندش خوشحالم کرد. شاید او هم من را شناخته بود.
دختر بچهای با موهای دوطرف بافته به سختی همراه پدربزرگ جوانش هم قدم میشد. پدربزرگ دستش را میکشید و دختر بچه برای رسیدن به پای او تندتر راه می رفت. با همان حال و نفس زنان گفت: اول خودم گلهای پارک رو میکَنَم و میخورم. به نوشتن ادامه دادم. صدای دو پسر جوان را شنیدم. یکی به دیگری گفت: از دست این اقتصاد ک…کش خسته شدم. و دیگری گفت دیشب شیفت شب کار کردم از بس دووییدم خستم.ورهگذری که موسیقی کردی گوش میداد .
تمام این صداها را در حین نوشتن شنیدم. بله زندگی واقعی همینهاست. چیزهایی که قبلن از آنها کنارهگیری میکردم یا شاید نمیخواستم بشنوم. اما اینها خود مردم واقعی هستن. چون من ثابت نشسته بودم و آنها رهگذر بودند.
صدای قاقار کلاغها که چقدر من دوستشون دارم. کاش یکی از این کلاغها با من دوست میشد. خبری خوانده بودم یک کلاغ با دختربچهای دوست شده بود. برایش هر روز هدیه میآورد. یک روز سنگ یک روز فلز یک روز صابون…. و آن دختر هدایای کلاغ را کلکسیون کرده و در معرض نمایش عموم گذاشته بود.
هنوز درختان عریان نشدن. دستانم را به گلبرگهای گلهای رز سفید کشیدم. از صدای آبشار دریاچه مصنوعی هم لذت بردم.
بر خلاف عادتم به سوپر مارکت همیشگی نرفتم. به سوپر مارکت نزدیک پارک رفتم.خرید کردم. وقتی به خانه آمدم. لوبیاچیتی را در ظرف مخصوص ریختم. نایلون از دستم سُرخورد و زمین ریخت. با تعجب سنگهای ریز و درشتی با تعداد زیاد در لای لوبیاها دیدم. اول فکر کردم خب چون فلهایی خریدم. باید پاک کنم. اما بعد دیدم این همه سنگ در یک کیلو لوبیا طبیعی نیست. فهمیدم برای سنگین شدن وزن و ترازو است. عجب!
واقعیت زندگی را در میان مردم عادی باید جُست.
مریم سلیمانی
#قدمهای_کوچک_نتایج_بزرگ
https://t.me/ardeshirrostamiofficial@