تصمیم گرفتم پاییز را زندگی کنم.
یکی از راههای جذب انرژی مثبت و رفع کسالت من، رفتن به پارک است؛ دیدن سگهای بومی و تولههایشان که شش تا بودند، لمدادن گربهها روی چمن، و نوکزدن کلاغها. هر کدام برای من شگفتی میآورد.
کمی غذای خشک با خود برده بودم و به گوشهای ریختم. سگ بزرگی به رنگ عسلی، با چشمان عسلی، به سمت ما آمد. آنقدر بزرگ بود که کمی احتیاط کردم. (ما در ایران با احتیاط بزرگ شدهایم). آنقدر بزرگ بود که اگر دهان باز میکرد، مرا قورت میداد! ولی میدانستم سگ همهچیز را حس میکند و تمام حرفهایش را با چشمانش میزند.
مردی با سگ کوچکش به نام «جکی» نزدیک ما شد. تا گفتم «جکی چه رنگ طوسی قشنگی داری»، عسلی به سمتم آمد و خودش را به من چسباند. وقتی به من تکیه کرد، سنگینیاش را حس کردم. دست بر سرش کشیدم و گفتم: «عسلی، شما هم زیبا هستی… خوشگل منی، پسر منی.»
سگی به آن بزرگی، آنقدر آرام و بیصدا بود که یک بار هم صدای پارسش را نشنیدم. شمرده و آرام راه میرفت. چشمانش پر از محبت بود. اما سگهای آپارتمانی که به پارک میآیند، معمولن پر سر و صدا هستند. با این حال عسلی با همه آنها دوست است، به سمتشان میرود و با آنها بازی میکند.
کمی آنطرفتر، گربهای را دیدم که از دور سگها را نگاه میکرد. به سمتش رفتم و گفتم: «چی شده؟ چی رو نگاه میکنی؟ بیا ببینم.» و او دنبال من آمد. خودش را کش میداد. به گربهها آرامتر و ساکتترند. دستی بر بدنش کشیدم. همیشه گربههایی را که بینیشان دو رنگ است، خیلی دوست دارم.
در محوطه بازی، چند کودک سرگرم بودند. دختری توپولو و کوچولو به زمین خورد و چنان سر و صدا راه انداخت که لنگانلنگان داد میزد: «بابایی! بابایی!» روی نیمکت نشست. پدرش آمد، شلوارش را بالا زد، دست روی زانویش کشید و سرش را نوازش کرد. توپولو سرحال، بدون لنگزدن، دوباره به سمت بچهها دوید. دست و محبت پدر، شفا بود.
حیوانها، آدمها و گیاهان همه نوازش میخواهند؛ از هم دریغش نکنیم.
گاه به پارک میروم و تنه درختان را نوازش میکنم. تمام انرژی درخت به انگشتانم منتقل میشود. مدتهاست رفتن به پارک را فراتر از پارک و زیباتر میبینم: فرار لحظهای از آپارتماننشینی، از گوشهنشینی، از انزوا… و پناه بردن به ذات حقیقی خودمان، یعنی طبیعت.
این اولین روز پاییز بود که برای نخستین بار، بهطور واقعی، پاییز را زندگی کردم.
مریم سلیمانی
