برای خرید سیفیجات و سبزیجات بیرون رفتم. همان سوپر میوهای که همیشه از آن خرید میکنم. در حال گلچین کردن میوهها بودم و با فروشنده صحبت میکردم. چند لیموترش تازه برداشتم. یکی را نزدیک بینیام گرفتم. بوی تیز و ترش از پوست زرد و صافش بیرون میزد، انگار عطر خورشید تابستانی در این سرمای زمستان گیر افتاده بود.
“به “را برداشتم و بو کردم. یاد کودکیهایم افتادم. پدرم به زرد را ورقهورقه میکرد و تخمهایش را برای خشک کردن جدا میکرد. عطر به فضا را پرمیکرد. هر وقت گلویم درد میکرد، تخم به را داخل آب جوش میریخت. آنقدر هم میزد تا لعاب بیندازد. شبها لیواتی پراز لعاب به را کنار تختم میگذاشت و میگفت: «دخترم، هر بار یک قاشق از این لعاب بخور، تخم به را هم در دهانت بگذار و مک بزن. گلودردت خوب میشود.»
اما حالا هرچه بو میکنم، عطر بهها مثل گذشته نیست. وقتی هم مربای خانگی درست میکنم، رنگش قرمز نمیشود. با تمام فوتوفنهایی که بلدم—از کم کردن شعله گرفته تا دمکنی گذاشتن—رنگ مربا زرد میماند. عطرش را هم باید با زعفران بگیرم. با عجله چند هویج نارنجی برداشتم و در ترازو گذاشتم. پرسیدم: «کدام پرتقالها مخصوص آبگیری هستند؟»
فروشنده گفت: «همانها که آخر ردیف هستند.» مشغول انتخاب بودم که حرف از سردی هوا، آلودگی و سختی زندگی مردم پیش آمد. یکی من گفتم، یکی او. گفتم: «چی بگم؟ خدا را شکر. از این بدتر نشود.»
او پاسخ داد: «از این بدتر هم میشود.» بعد ادامه داد: «خیالت راحت، پرتقالها شیرین هستند.»
پرسید: «از چه نظر؟»
گفتم: «چی؟»
گفت: «نه، میگویی از این بدتر نشود. یعنی چه بشود؟»
گفتم: «چه میدانم. مثلن آدم خودش مریض شود، اما عزیزهایش سالم بمانند.»
نگاهی کرد، کلاه مشکی بافتنیاش را که کج روی سرش گذاشته بود، با دست جلو و عقب کرد. نیشخندی زد و گفت: «شما خیلی بدبین هستید.»
تعجب کردم. خندیدم و گفتم: «من؟ من که همیشه امیدوارم. من که همیشه از امید حرف میزنم.»
او که مردی جوان، صاف و ساده بود، همانطور که میوهها را وزن میکرد، با همان لحن ساده و لبخند همیشگیاش گفت: «نه، شما ناامید هستید. اینطوری باشد، اصلن نباید زندگی کرد.»
نگاهی به او کردم. او هم به من نگاه کرد و باز با لبخند گفت: «از دستم که ناراحت نشدی؟»
گفتم: «نه، اتفاقن بگویید. حتمن بهش فکر میکنم.» از او تشکر کردم و از مغازه خارج شدم.
بیرون که آمدم، سوز سردی همراه با باد میوزید. سه سگ خیابانی کنار پیادهرو بودند. مغازهدارها برایشان زیرانداز انداخته بودند و ظرف آب گذاشته بودند. سگها در کنار هم جمع شده بودند، انگار از سرمای هوا به هم پناه آورده بودند. ظرف آب کنار پایشان یخزده بود، اما در چشمانشان آرامش بود. خدا را شکر که هنوز انسانیت وجود دارد. حتی در همین سرما.
وقتی به خانه رسیدم و مشغول شستن میوهها شدم، یاد حرفهای فروشنده افتادم. چرا گفت من بدبین هستم؟ من که حرفی نزده بودم. بعد یادم افتاد؛ به خاطر همان جملهای که گفتم: «خدا کند مریض نشوم.» فهمیدم حق داشت. من شکرگزاری میکنم، اما از روی ترس. ترس از مریضی، ترس از اینکه عزیزانم سلامت نمانند. منظورش همین بود که چرا به مریضی فکر میکنم. چرا به چیزهای خوب فکر نکردم؟
دیدم درست میگوید. قدرت فکر و کلام… همیشه به این ایمان دارم که باید مراقب کلام و افکارمان باشیم. چراکه افکاروا کلام ما مسیر زندگیمان را میسازد.
مریم سلیمانی