در ساعت ۱۰ صبح به پارک رفتم. بعد از یک ساعت پیادهروی در پارک گوشهای خلوت را انتخاب کردم. نشستم و نوشتن را آغاز کردم. در حال نوشتن بودم. بعداز مدتی سرم را بلند کردم و به اطرافم نگاه کردم. خانم و آقای مسنی را دیدم. کمی آنطرفتر روبهروی من نشسته بودند. خانم زل زده بود به من. چشم در چشم شدیم. سلام کردم. از دور دست تکان داد.
سوال کرد: دانشجویی یا شاعر.
گفتم: هیچکدام، مینویسم.
برایم آرزوی موفقیت کرد.
گفت: اجازه هست بیام کنارتون بنشینم.
گفتم: بله خیلی هم خوشحال میشوم.
عینک طبی گردی به چشم داشت. موهای سفیدش از لای موهای رنگ شدهاش پیدا بود. روسریش را دور گردنش پیچیدو گفت: عرق کردم. باد میاد.میترسم سرما بخورم. از آرزوی نوشتنش گفت. از اینکه فقط چند کلاس درس خوانده است. با پسر عمه خود به اجبار خانواده و سنت ازدواج کرده بود. از اینکه در روستا به سختی زندگی کرده است. از مهاجرت زادگاهش جاسب به تهران گفت. درجوانی قالی میبافته است. حالا کمر درد و دست درد اجازه قالیبافی به او نمیدهد. گفت: دیگه کاری ازم بر نمیاد. ازچهرهاش فهمیدم سن بالایی ندارد. ناامید هم نبود. از صحبتهایش متوجه شدم خیلی استرس دارد.
گفت: دخترم من قرصهای اعصاب میخورم. همه میگویند داروهایت را قطع کن.
گفتم: اگر روانپزشک برایت تجویز کرده حتما بخور. سوال کردم چه دارویی میخورید. البته اگر دوست دارید بگید.اسم داروهایش را گفت. تعجب کردم. در حد دانش خودم هیچ داروی خاصی نبود. لبخند زدم و با شوخی گفتم: اینها برای ما نقل است. هر وقت بخواهیم بیشتر بخوابیم از همین قرص میخوریم. باهم خندیدیم. چشمهایش برقی زد.گفتم: شما جوان هستید. جای خواهر من هستید نه مادرم. بیماری خاصی ندارید. نباید بخاطر خوردن دو قرص ناراحت باشید. همانطور که قلب بیمار میشود باید دارو خورد. مغز هم اگر بیمار شود با تجویز پزشک باید دارو خورد. لبخندی زد و گفت: درسته. از زندگی گذشتهاش برایم گفت. از بارداری تا مرگ برادرش. فهمیدم بیشتر از اینکه بیمار جسمی باشد روحش آزرده است. ضربههای کودکی و جوانی در گذشته با او همراه است. اکنون زندگی خوبی دارد. دو فرزند دارد که ازدواج کردند. گفت: دخترم بچههام نازمو نمیخرن. بهم حالا با شوخی میگن داهاتی. از صحبتهایش متوجه شدم بیش از اندازه به فرزندانش رسیده است. حالا بیش از حد هم توقع دارد. به او گفتم: بچهها باید به زندگی خودشان برسند. باید درحد توانشان به شماهم توجه کنند. از آنچه علمش را داشتم بااو صحبت کردم. تا کمی آرامش کنم. صحبتها کردیم. وقتی میخندید من خیلی لذت میبردم. جوری حرف میزد انگار خیلی وقته همدیگر را میشناسیم. قصههای زندگیاش را برایم تعریف کرد. و من سرتاپاگوش بودم. از اینکه کسی را پیدا کرده و به حرفهایش گوش میدهد، خوشحال بود. حالت چهرهاش برگشته بود. احساس رضایت را در چشمانش میدیدم. من با کسب اجازه از او قصهاش را مینوشتم. به من گفت: تو اجازه داری حتا اسمم هم بگی. قصههای زندگی او شبیه قصههای زندگی همه ما بود. ما همه قصهها و دردهای مشترک داریم. درکهایمان با هم فرق دارد. همسرش آمد.
گفت: مزاحم خانوم نشو بیا دیگه بریم.
گفتم: بسیار بسیار از همصحبتی با همسرتون لذت بردم.
گفت: حال همسرم بهتر شده از شما ممنونم. خیلی خوشحالم لبخند به لبش میبینم.
از هم خداحافظی کردیم. به امید دیداری دوباره.
او برایم گفت جاسب در اصل جایی بوده است که سران و بزرگان اسبهایشان را آنجا میگذاشتند. اسمش جااسب بوده و بعد به جاسب تغییر کرده است. از هفت روستای بیجگان، وشتکان، هزارجان، زر، کروگان، واران، وسقونقان گفت. با جستجو متوجه شدم دهستان جاسب به دوره صفویه میرسد. مذهب آنها هم بهایی هم مسلمان بوده است. که بر اثر جنگ بین بهایی و مسلمان منجر به خونریزی بسیاری از بهائیان میشود. در نهایت بهاییها به تهران مهاجرت میکنند. اموالشان مصادره میشود. آنها را از اداره دولتی بیرون میکنند. بعداز انقلاب اموال آنها بدست اوقاف افتاد.
یاد این جمله افتادم.
بي آزاري بهترين دين است.((مثل سانسكريتي))
کاش آدمها بخاطر ماهیت انسان بودنشان و انسانیت باهم و کنار هم باشند.
*
قبرستانی قدیمی دارد. سنگ نوشتههایی باطرحهایی قدیمی دارد. که این بنای تاریخی را در فهرست آثار ملی ثبت کردهاند.
غار نخچیرچال و سیجان دارد. رودی به نام اِزنا دارد. یاد حرف خانمی که در پارک اشنا شدم افتادم. گفت: از رود ازنا رد شدم.
در روستای واران به زبان “راجی”حرف میزنند.
و چقدر جالب هست که بدانیم مردم کشورمان به چه زبانی صحبت میکنند. من تا حالا زبان راجی نشنیده بودم.
آشنایی با این خانم عزیز من را واداشت که با یکی از جاهای قدیمی کشورم آشناشوم.
باید برای نوشتن با آدمهای متفاوتی صحبت کنیم. در میان مردم باشیم. قصههای آنها را بشنویم. با زبان و مذهب و صنایع دستیآنها آشناشویم. گاه همصحبتی بایک آدم معجزه میکند.
(نقل به مضمون) استادشاهین کلانتری
“شفا در انسان است” چه حرف پرمایهای است. من به حرف او رسیدم.
مریم سلیمانی