او بعداز یک سوگواری طولانی از مرگ همسرش، خود را پیدا کرد. در روستای کوچک و محلی زندگی میکرد.
در یک روز آفتابی به دشتهای اطراف منزلش رفت؛ و رها بر روی چمنها دراز کشید.
نفسی عمیق کشید. باید دستی به خانه بکشم.
باد موهای ژولیده اش را بر روی صورتش میریخت. آفتاب از لابهلای برگ درختان، برپیکرش میتابید. او همچنان بیحرکت بود. فقط نظارهگر بود.
نفس عمیقی دیگر کشید. باید لباسهای جدیدی برای دوخت به خیاط سفارش بدهم. و چشمهایش را بست.
با نسیم و صدای آواز پرندگان ،همراه شد. به هیچ چیز متمرکز نشد. متوجه گذر زمان نبود.
بادی وزید و دستمال گردنش را با خود جابهجا کرد .
و او فقط از حال خوبش لذت میبرد.
با لبخندی بلند شد و ایستاد و به اطرافش نگاه کرد. رضایتی از خودش داشت؛ که بعداز مدتها تجربه میکرد.
به خانه رفت. لوازم خانه را کمی جابهجا کرد. خانه را نظافت کرد. فنجانهایی را که خیلی دوست داشت، از کمد درآورد؛ و بر روی میز گذاشت.
پیراهن عنابی رنگش را که برای آخرینبار همسرش خریده بود؛ بر تن کرد. خود را تمام قد در آینه نگاه کرد. و موهایش را مرتب کرد.
لبخندی از رضایت و تحسین ، در آینه به خود زد.
به اتاق کارش رفت. پشت میز نشست.
قلم را برداشت و بر روی صفحه سفید، شروع به نوشتن کرد.
و اولین عنوان را نوشت: “شروع دوباره من”
#مریم_سلیمانی