چشم باز کردم و به سقف اتاق خیره ماندم. چشم چرخاندم و دور و برم را برانداز کردم. بدون حرکت، فقط چشمهایم باز بود. حس غریبگی داشتم. اینجا کجاست؟ دل آشوب بودم، نه شاید مضطرب. آره، اضطراب دلم را مثل دستگاه همزن بهم میزند. هیچ صدایی نمیآید. گریزی نیست. آه! چقدر دلتنگم.
پاشو. پاشو ننه من، غریبم در نیاور. یالا دیگه، تکانی بخور. با این فکرها به جایی نمیرسی. فقط حالبههمزنتر میشوی.
خیلی سریع بلند شدم. سمت روشویی رفتم. شیر آب سرد را پیچاندم. شیر آب باز بود. دستم را زیر شیرآب گرفتم. خنکتر شده است. یک مشت آب بر صورتم پاچیدم. باز یک مشت دیگر. به آینه نگاه کردم. یک مشت آب دیگر بر صورتم پاچیدم. در آینه نگاه کردم. پوست صورتم از سردی آب قرمز شده است. قطرههای آب از صورتم سرازیر شدهاند.
حالت جا آمد؟ خودتو جمع و جور کن. دنیا به آخر نرسیده. راه بیفت. یالا.
بساط چای را راه انداختم. عطر چای مشامم را پر کرد.
با اشتیاق یک لیوان چای تازه دم خوردم. حالا حالم بهتر است. خب حالا شروع کن. همه اتفاقهای خوب منتظر اعلام آمادگی تو هستند تا اتفاق بیفتند.
مریم سلیمانی
# مونولوگ