برای پیادهروی به سمت پارک رفتم. هنوز وارد پارک نشده بودم که سگی مشکی را دیدم؛ با عجله و تمرکز نگاهش را به روبهرو دوخته بود و بیوقفه میدوید تا وارد پارک شود. برایم جالب بود بدانم چه چیزی توجهش را جلب کرده است.
من تا حدی زبان رفتار سگها را میفهمم، شاید به خاطر معاشرت با سگهایی که در خانواده دارند. نگاهشان آنقدر نافذ است که میتوانند بدون کلام، حرفشان را به ما بفهمانند.
وقتی وارد پارک شدم، دیدم همان سگ مشکی ایستاده است؛ روبهروی چند گربه. اما آنچه بیشتر نظرم را جلب کرد، جوانی بود با مشکلات جسمانی در راه رفتن و رفتار، که آرام و مهربان با آن سه گربه حرف میزد و آنها را نوازش میکرد. گربهها چنان آرام بودند که از جای خود تکان نمیخوردند.

سگ مشکی بومی پارک بود. با فاصلهای معین مقابل آنها زانو زده بود، انگار که به تماشای یک برنامه تلویزیونی نشسته باشد. کنجکاو شدم و کمی آنطرفتر نزدیکشان نشستم. در ذهنم پر از سؤال بود: چرا سگ اینقدر مجذوب این صحنه شده است؟
یکی دو نفر عابر هنگام عبور دستی به سرش کشیدند و با کلام نوازشش کردند، اما او بیتفاوت ماند؛ معلوم بود همه او را میشناسند. جوانی هم با اسکیت رنگی و موزیکدارش دور او چرخید، اما سگنگاهی انداخت و باز از جایش تکان نخورد. فقط چشم به روبهرو دوخته بود؛ به گربهها و به آن پسر جوان. دستهایش را مرتب جلو دراز کرده بود، مثل یک شاگرد منظم که سر کلاس نشسته باشد.
در نگاهش نوعی محبت و عاطفه موج میزد؛ نمیدانستم حسرت نوازش گربهها را دارد یا میخواهد مراقبشان باشد. خواستم جلو بروم و نوازشش کنم، اما وقتی دیدم به بقیه عابران هم واکنشی نشان نمیدهد، تصمیم گرفتم تنها تماشاگر باشم و بگذارم در همان حال بماند که خودش دوست دارد.
این روزها بیش از هر زمان دیگری از حیوانات پارک، درس محبت و مهربانی میگیرم. مهمترین درسشان این است: در پارکها و خیابانها، کافیست ما بدون مزاحمت از کنارشان رد شویم.آنها هیچ آسیبی به ما نمیزنند. و این آزار نرساندن اگر بین انسان رواج شود، چقدر زیباست و باعث امنیت میشود.
مریم سلیمانی.
