او در آزمون سراسری دانشگاه علوم پزشکی تهران دررشته مامایی و پرستاری شرکت کرد. در آزمون قبول شد. اما باید گزینش(عقیدتی ) میشد. تعدادی سوالهای نامربوط حضوری پرسیدند. بعداز یک ماه خبر قبولی در گزینش راهم دریافت کرد. زیر پوست خود نمیگنجید.
هنوز یکماه بیشتر از شروع کلاسها و دریافت کارت دانشجویی نگذشته بود؛ که سروکله خواستگاری که انتظارش را نداشت پیداشد.
در دوران راهنمایی ،با پسرخاله دوستش که ۹سال از خودش بزرگتر بود، در یک مهمانی دوستانه آشنا شد. پسراز سادگی و اعتماد به نفس او خوشش آمد. دختری که بیشتراز سن خود میفهمید. پسرِ موجه و خوش استایل و از خانواده پولدار بود. به او پیشنهاد دوستی داد . او پیشنهاد را رد کرد.گاهی بواسطه دوستش از حال هم باخبر میشدند.
تا اینکه پسر بعداز گرفتن مدرک لیسانس به سربازی رفت. بعداز سربازی برای اقامت و ادامه تحصیل به سوئد مهاجرت کرد. بعداز ۴ سال پسر خانواده خود را به خواستگاری او فرستاد.
دختر تعجب کرده بود. چطور ممکن است .بعداز این همه سال یاد او بیفتد. همه گفتند موقعیت خوبیه بهتراست، قبول کند. اما پدرش از ته دل راضی نبود.
خواهر و مادر پسر مخالفتی نداشتند.و ظاهرا همه چی خوب بود.تقریبا نامزد به حساب میآمدند.
مکالمههای تلفنی از راه دور شروع شد. مکالمههایی که توسط اپراتور برقرار میشد.
برادر پسر بخاطر اختلاف طبقاتی به شدت مخالف بود. و سعی میکرد این وصلت را بهم بزند.
دختر دنبال یادگیری زبان سوئدی رفت.برای کسب اطلاعات درراه سفارتخانه بود. دانشگاه رفتن او کنسل شد. با گرفتن مدارک و برگههایی برای ادامه تحصیل در سوئد، از دانشگاه انصراف داد.
تمام عجله کردنهای پسر بیفایده بود.پدرش بیمار شد. در طول این مدت نامزدی و تدارکات ازدواج پدرش فوت کرد. ازدواجشان عقب افتاد. پدرِ دختر راضی به این وصلت نبود. دوست نداشت دخترش به خارج از کشور برود.برادر پسر هم راضی نبود.
آنقدر این دو درگیر خانوادهها شدند. که دختر تصمیم گرفت قید این ازدواج را بزند. پیش خانوادهاش بماند. پدرش مرتب میگفت آنها پول دارند و میتوانند پسرشان را ببینند ولی من نمیتوانم.
او نه ازدواج کرد نه مهاجرت کرد. نه به دانشگاه رفت. اما میگفت حالش خوب است .کار عاقلانهای کرده است.
سالها گذشت، هر بار به این روزها فکر میکند از خودش میپرسد آیا واقعا عقلانی تصمیم گرفته بود؟
#مریم_سلیمانی