دودوهای وارفته
آن شب، در نور کمسوی خانه،
غرق تماشای سایهی وارفتهام بر دیوار شدم.
شانههایی که چون کوهی آب شده،
فرو ریخته و سرازیر بودند.
دستهایم به سوی او میرفتند.
آنقدر کش آمده بودند
که مثل رشتهنخی نازک
به مترسکی بیجان آویخته مینمودند.
چشمهایم خشک و بیپلک،
چون ماهیای بیرونافتاده از آب
دودو میزدند.
و اینها، همه در جدالی بیپایان
در پی خوابی گمشده بودند.
رگهایم، همچون زبان قورباغه،
به دنبال شکار چیزی نامعلوم دراز میشدند.
در رویا، دایم خیالبافی میکردم.
یا در جنگل، عین ماری میخزیدم.
لحاف را لوله کرده بودم به دور تنم،
و چون ماهیای که در فاضلاب دستوپا میزند
به امید رسیدن به اقیانوس،
از تخت به کف افتادم.
مریم سلیمانی